بخش بیست و دوم: مرگ چهار نفر!*******************
هر دو پر از نگرانی بودند؛ اما سعی کردند بهش غلبه کنند. جان دَر رو باز کرد و سریعتر از ییبو وارد خونه شد. با صدای بلندی گفت:
مامان، پسر قشنگت اومده، پسر دومت رو هم آورده کجایی؟
وارد آشپزخونه شد، با ندیدن مادرش دلشورههاش شدیدتر شدند. پشت در اتاق ایستاد، هنوز در رو باز نکرده بود که ییبو دستش رو روی شونهش گذاشت و گفت:
تو برو کنار، احتمالا مادرت خوابیده، بذار من بیدارش کنم. دلم براش تنگ شده.
جان مات به چهره ییبو خیره شد و فقط سرش رو تکون داد و یک گوشه ایستاد. مطمئن بود ییبو هیچوقت ناامیدش نمیکنه.
ییبو با ترس دستش رو به دستگیره دَر رسوند و بازش کرد. با دیدن تصویر روبهروش احساس میکرد پاهاش تحمل وزنش رو ندارند. این چه تصویری بود که روبهروش نقش بسته بود؟ قلبش دیگه نمیزد.
صدای جان به گوشش خورد:
خوابه، درسته؟
ییبو سریع در اتاق رو بست تا جان با این صحنه روبهرو نشه. مطمئن بود اگه نگاه جان به این تصویر بخوره، هیچوقت از یادش نمیره.
ییبو روبهروی جان ایستاد؛ اما نتونست چیزی بگه. پسر از رنگپریده ییبو و سکوتش، چیزهای خوبی دریافت نمیکرد.
جان قصد داشت وارد اتاق بشه؛ اما ییبو سریع جلوش رو گرفت. پسر داد میزد؛ اما ییبو التماس میکرد که همینجا بمونه. جان روی زمین نشست و ییبو سر پسر رو به سینهش چسبوند:
جان خواهش میکنم!
جان با صدای لرزون گفت:
چی دیدی ییبو؟
ییبو چطور میتونست درباره زنی صحبت کنه که خودش رو دار زده بود؟
چطور جرات گفتنش رو پیدا میکرد؟ جان در حال فریاد کشیدن بود؛ اما ییبو با تمام توانش جان رو به آغوش کشیده بود تا اجازه نده تصویری ببینه که تا ابد توی ذهنش حک بشه!
بین فریاد کشیدنهای جان، ییبو متوجه باز شدن دَر خونه شد. آقای شیائو بود. با دیدن وضع پسرش و صدایی که توی خونه پیچیده بود، با نگرانی جلو اومد و گفت:
چیشده؟
ییبو تند تند سرش رو تکون داد. مرد با ترس به سمت اتاق رفت و با دیدن اون صحنه، احساس کرد نفسش بالا نمیاد. دستش روی قلبش نشست. جان گفت:
بابا...
ییبو حاضر بود قسم بخوره امروز بدترین روز زندگیش بود. چرا باید زنی به زیبایی خانم شیائو این کارو با خودش میکرد؟ اون همیشه توی چشمهاش امید داشت، حالا چرا به این وضع افتاده بود؟
YOU ARE READING
بهت قول میدم
Actionوانگ ییبو تو به عنوان پلیس مخفی ماموریت داری که وارد باند بزرگ "قوی سیاه" بشی! من روی کمک بزرگ تو حساب باز کردم. تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی! ییبو در حال که صاف ایستاده بود، گفت: بله قربان! ناامیدتون نمیکنم. قول میدم! وانگ ییبو یکی از بهترین ن...