دلم برات تنگ میشه

165 67 28
                                    


بخش چهاردهم: دلم برات تنگ میشه

*******************

از سوز هوا کم شده بوده بود؛ اما با این وجود سردش بود و خودش دلیل رو نمی‌‌دونست.

چرا باید اون سرپرستیش رو برعهده میگرفت؟

وقتی ماشین جلوی پاش ایستاد، ناخودآگاه چند قدم به سمت عقب برداشت. همون مرد بود. همونی که در نقش یک فرشته نجات ظاهر شده بود؛ اما با این وجود نمی‌تونست احساس خوبی نسبت بهش داشته باشه.

با صدای مرد به خودش اومد:

شوکه شدی؟

ییبو سری تکون داد و گفت:

فقط به این دلیل شوکه شدم که چرا به ذهنم نرسید اون سرپرست میتونه شما باشید؟ دقیقا بعد از دیدن شما این اتفاق افتاد.

سونگجو نگاهی به ییبو انداخت. نسبت به قبل سرزنده‌تر بود و این می‌تونست باعث لبخندش بشه:

نمیای توی ماشین حرف بزنیم؟

ییبو کمی احساس ترس داشت. نمیتونست سوار ماشین مرد بشه.

سکوت و تعلل ییبو، به مرد فهموند که مشتاق سوار شدن نیست؛ برای همین ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد و خودش پیاده شد.

به کافه‌ای که همون نزدیکی بود اشاره کرد و گفت:

نظرت چیه بریم تو اون کافه و باهم حرف بزنیم؟

ییبو دو دل بود؛ اما تا ابد که نمی‌‌تونست فاصله بگیره؛ برای همین جلوتر از مرد به سمت کافه راه افتاد و میزی رو برای نشستن انتخاب کرد که دقیقا وسط سالن بود.

مرد به رفتارهای پسر لبخندی زد. در نظرش خیلی خاص بودند. مرد بعد از سفارش رو به ییبو گفت:

هنوزم به اون شب فکر میکنی؟

ییبو سعی کرد تا جای ممکن به مرد نگاهی نندازه؛ چون می‌ترسید رشته کلام از دستش در بره:

هر لحظه به اون شب و اتفاقی که ممکن بود برام بیفته فکر میکنم. هر چند نجات پیدا کردم؛ اما ذهنم درگیر افرادی بود که صداشون به جایی نمیرسه...

و بعد پوزخندی زد و گفت:

و پیش نوجوان‌هایی که به خاطر پول تمام غرورشون رو زیر پا گذاشتند.

سونگجو به ییبو خیره شد و گفت:

اون انتخاب خودشونه ییبو. تو نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. با فکر کردن به این موضوع فقط حال خودت رو بدتر میکنی.

ییبو در حالی که سعی میکرد بغض توی گلوش رو لو نده، گفت:

فقر و خانواده نداشتن انتخاب کسی نیست.

همه دوست دارن توی بهترین خونه زندگی کنند، شب یه جای گرم بخوابن و استرس غذای فرداشون رو نداشته باشن؛ اما انگار ما آدم‌ها محکومیم به تحمل خیلی چیزها...

بهت قول میدمWhere stories live. Discover now