بخش هفدهم: شیائو جان کوچولو
*******************
هیچوقت فکرشم نمیکرد بخواد یک روزی توی آغوش ییبو اینطوری گریه کنه؛ هر چند باور این موضوع برای ییبو هم سخت بود.
طوری که به سمت جان برگشت. با اینکه قدش از پسر کوتاهتر بود؛ اما سر جان رو به سینهش چسبوند. اون هیچوقت نتونسته بود برای کسی همدرد باشه؛ اما این بار فرق میکرد.
جان براش جایگاه متفاوتی داشت، انقدر متفاوت که نمیتونست این اشکهارو تحمل کنه.
جان همیشه خندون بود و حالا دیدن چشمهای گریونش باعث میشد خودش هم بخواد اشک بریزه؛ ولی بااینوجود خودش رو کنترل کرد، باید توی این شرایط برای جان یک حامی میموند. اون میخواست حامی باشه؛ هر چند اگه توی این کار ناشی به نظر میرسید!
دستش رو دور شونه جان حلقه کرد و با صدای آرومی گفت:
میخوای بریم مادرتو ببینیم؟ مطمئنم اگه لبخندهای تورو ببینه حالش بهتر میشه!
جان دلش نمیخواست از اون آغوش بیرون بیاد. برای اولین بار بود تا این حد به پسر نزدیک میشد. وقتی یادش افتاد پسر نسبت به لمس شدن چقدر حساسه، ترجیح داد ازآغوشش جدا بشه!
روی تخت نشستند. سرش پایین بود. میدونست گریه چه بلایی سر صورتش آورده؛ برای همین گفت:
بهم نگاه نکن. فعلا جذاب نیستم!
ییبو لبخند محوی زد. جان در این شرایط هم سعی داشت روحیه خودش رو حفظ کنه؛ اما میدونست از درون چقدر داغون هست. ییبو دستش رو روی ران پای جان گذاشت و گفت:
اگه حالت بده کافیه بگی و حرف بزنی. نیازی نیست همه چیز رو توی خودت بریزی.
همین حرف کافی بود تا جان حال واقعیش رو نشون بده. سرش رو به شونه ییبو تکیه داد و گفت:
ییبو من عاشق مادرم هستم. انقدری دوسش دارم که وقتی حالش بد میشه، دلم میخواد بمیرم. دیروز دوباره درد مادرم شروع شد؛ انقدر شدید بود که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. میدونی ییبو مادرم به اِماِس مبتلا هست و پاش به خاطر همین مشکل داره. تو اولین کسی هستی که راز من رو میدونه.
ییبو شوکه شد. هیچوقت فکرش رو نمیکرد مادر جان به این بیماری مبتلا باشه. عمیقا بابت این موضوع ناراحت بود و تو اون لحظه دلش میخواست با زن ملاقات داشته باشه؛ برای همین پیشنهاش رو به جان داد:
بریم مادرت رو ببینیم؟ میخوام براش گل بخرم!
جان سرش رو از روی شونه ییبو برداشت. اشکهاشو پاک کرد و گفت:
بریم. مادر منم دوست داره پسرشو ببینه!
ییبو از شنیدن این کلمه بیش از اندازه خوشحال شد. اینکه از زبان خود جان بشنوه، احساس دیگهای داشت.
YOU ARE READING
بهت قول میدم
Actionوانگ ییبو تو به عنوان پلیس مخفی ماموریت داری که وارد باند بزرگ "قوی سیاه" بشی! من روی کمک بزرگ تو حساب باز کردم. تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی! ییبو در حال که صاف ایستاده بود، گفت: بله قربان! ناامیدتون نمیکنم. قول میدم! وانگ ییبو یکی از بهترین ن...