part 8

371 94 13
                                    

هوسوک احساس درد میکرد. اون حتی سعی کرد از جاش تکون بخوره ولی فقط تونست یکم تکون بخوره. سعی کرد ابدهنش قورت بده ولی گلوش خشک شده بود. به طرز تعجب آوری احساس راحتی داشت، و به اندازه کافی گرم بود.

/بیدارش میکنی.

&نه، بیدار نمیشه. من فقط همین بغل وایسادم.

/ماماجین گفت، اذیتش نکنیم.

&فقط نگاه میکنم، اذیتش نمیکنم.

/ته ته، بزار بخوابه.

&ولی اون خوابیده.

/به ماماجین میگم بازم به حرفاش گوش ندادی.

&ولی، تو دلت نمیخواد باهاش بازی کنی؟

هوسوک با این صدا ها بیدار شد. چشم هاش رو هم فشار داد و به ارومی بازشون کرد. چندین بار پلک زد تا چشم هاش به نور عادت کنن. نگاهش از سقف گرفت و اطرافش نگاه کرد ، اینجا برای هوسوک خیلی ناآشنا بود.

 نگاهش از سقف گرفت و اطرافش نگاه کرد ، اینجا برای هوسوک خیلی ناآشنا بود

Deze afbeelding leeft onze inhoudsrichtlijnen niet na. Verwijder de afbeelding of upload een andere om verder te gaan met publiceren.

& کوکی اون چشم هاش باز کرد.

و یکی کنار گوش چپ هوسوک داد زد. هوسوک بخاطر صدای بلند محکم چشم هاش بست و بعد دوباره بازشون کرد. با یکم چرخوندن سرش یه بچه کوچیک دید که با لبخند بهش زل زده بود، یه لبخند مستطیلی.

&سلام. من تهیونگم ولی همه ته ته صدام میکنن. تو اسمت چیه؟ تو عروسک منی، نه؟ آپاجون گفت تو با من و کوکی بازی میکنی.

یه صدایی از سمت راست هوسوک بلند شد. هوسوک سرش چرخوند و یه بچه دیگه رو دید که داشت با سختی خودش از تخت بالا میکشید، اون بچه اومد و کنارش نشست.
/ من کوکی ام. چهارسالمه.

اون بچه خودش معرفی کرد و همزمان پنج تا از انگشت هاش نشون هوسوک داد.

تهیونگ خندید.
&اون پنج تاست کوکی.

تهیونگ چهارتا از انگشت هاش نشون داد و گفت.
&این چهارتاس، من چهار سالمه.

هوسوک سوپرایز شده بود. اون هیچکدوم از اونا رو نمیشناخت. اون به حافظه اش فشار اورد تا بیاد بیاره که آیا این بچه ها روی توی پک دیده یا نه ولی یادش نمیومد که قبلا با اون ها بازی کرده باشه.

هردوتای بچه ها نشسته بودن و با چشم های درشتشون به هوسوک نگاه میکردن.
/تو اسمت چیه؟

_من هو...

MY HOSEOK,MY MATEWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu