"3"

306 64 78
                                    

(جونگ کوک)

دوش آب رو بستم و چون حوله ای رو پیدا نکردم مجبور شدم حوله ای که برای خشک کردن موها بود رو استفاده کنم.

حولهٔ کوچیک رو دورم پیچیدم و سریع اومدم بیرون.
چندبار پلک زدم تا مطمعن بشم دارم درست میبینم.
اون اینجا بود...
جلوی چشمام و من...
و من لخت بودم؟
با نگاه شیطونی سرتا پامو نگاه کرد و نیشخند زد

«اولالا... عجب عتیقه ای»

سریع برگشتم تو حموم و درو بستم.

قلبم تو دهنم میزد و از استرس اب دهنم خشک شده بود
این کی اومد که من نفهمیدم
اخه الان وقت اومدن بود؟کل دیشب رو نیومده بعد حالا که من رفتم حموم اقا مثل جن وسط اتاق ظاهر شده
به سرتا پام نگاه کرد.

این حوله چیز زیادی رو نپوشونده بود...

تهیونگ از پشت در گفت:

«کوکی بیا بیرون...قول میدم نگاه نکنم»

«چی رو میخوای نگاه نکنی؟مگه چیزی هم مونده ندیده باشی»

«من که چیزی ندیدم...مخصوصا با اون حوله»

جمله آخرش رو اروم و خمار گفت.

نفس ارومی کشیدم تا قلبم اروم بشه.

«همینی ام که دیدی زیادی بود جناب کیم»

«باشه الهه ی من حالا بیا بیرون، چقدر میخوای اونجا بمونی... اصلا چشامو با دستام میگیرم خوبه؟»

«نه از لای انگشتات نگاه میکنی»

«هوفففففففف، عمر تهیونگ، من قبلا هم تورو لخت دیدم از چی خجالت میکشی؟ اصلا پشتمو میکنم بهت تا لباستو بپوشی این چی اینم خوب نیست؟

« تو چطور قبلا لخت من رو دیدی؟»

نمیدونم چرا جوابی نداد و برای چند دقیقه ساکت موند

«عزیزم بیا بیرون بهت بگم اونجا سرما میخوری»

حوله رو بیشتر سفت کردم و داد زدم

«نه اول تو بگو کجا من رو لخت دیدی؟»

با تکونی که در حموم خورد تو جام پریدم که صداش دراومد

«این در لعنتی رو باز کن و بیا بیرون عزیزم، دوست ندارم مریض بشی»

«چرا جواب سوالم رو نمیدی؟»

مشت دیگه ای به در زد و غرید

«بیا بیرون بعدا میگم»

«نه لباس هایی رو که روی تخت اماده هست بده همینجا میپوشم»

«هههه اوکی صبر کن بدم»

قشنگ ناامید شده بود و این باعث شد اروم بخندم. ولی جوابی که نگرفته بودم فکرم رو مشغول کرده بود
آروم پشت در گفت:
«لباسات»

DERSCHÖPFERWhere stories live. Discover now