"4"

249 57 38
                                    

آدمیزاد...
اسم جالبی است برای موجودات
موجوداتی متشکل از دروغ و شهوت...
خطاکار
لقبی برای مواخذه کردن کسی
بدون فکرکردن به عمق و صحت آن

فقط دیدن، تصمیم گیری و نتیجه
سه مرحله ساده برای انسان ها برای برقراری به اصطلاح عدالتشان

عدالت نشأت گرفته از چیست؟
کیست که تصمیم میگیرد درست و غلط کدام است؟
افکار آدم؟
ولی مگر همین افکار نیست که باعث افتادن تو دام خطا میشود؟
درست، چیزی نیست که همه قبولش دارند چیزی درست است که تو بعداز انجام دادنش سرت را راحت روی بالش بگذاری
کاری درست است که بتوانی بعد از انجام دادنش بخندی و لذت ببری

پس بیایید خودمات انتخاب کنیم کار درست رو انجام بدهیم نه ذهن و افکار بقیه...

_ویکی_

کسی میدونه تو ذهن فرد مقابلش چی میگذره؟
اعتماد...
کلمه ای شیش حرفی که فقط به زبون میاریم
فهم عمیقی نداریم ولی انتظارش رو از طرف مقابل داریم

خسته از کشمکش های افکارش از اتاقی که ساعت ها توش فقط به نگاه کردن چند عکس گذرونده بود، اومد بیرون
اطرافیانش با نگاه عصبی فقط بهش چشم دوخته بودن و کسی چیزی نمیگفت

لیوان ابی برداشت و به طرف زیرزمینی که توش پسر کوچیک تر رو مهمون خودش کرده بود پا تند کرد

*********************
با صدای قدم هایی که می‌شنید تن خسته اش رو از روی زمین بلند کرد
اتاق اونقدری تاریک بود که حتی ندونه درش دقیقا کجاست
سیاهی مطلق بود و تنها چیزی که تو اون زیرزمین میشد حس کرد نفس های پسرک بود

در با صدای تیک ارومی باز شد و تونست نور کمی که از لای در به اتاق میتابید رو ببینه.
و البته فرد مقابلش رو...

نور؟
اون برای تشخیص فرد مقابلش به نور نیاز نداشت
چه کسی بغیراز اون میتونه اینطور ضربان قلبش رو بالا ببره
«سلام شیشهٔ عمر من»

چی؟ این مردک چی تو ذهنش میگذشت که اینجا و تو این موقعیت با همچین لقبی صداش میکنه؟
نزدیک پسرک جمع شده گوشه دیوار شد و مقابلش روی پنجه پاهاش نشست

چونه پسرک رو بین انگشت هاش گرفت و سرشو بالا گرفت و تو چشم هاش خیره شد

«نمیخوای جواب معشقوت رو بدی؟»

کوک لرزون نفسش رو رها کرد و به جلو خم شد

«س...سلام»

مرد نیشخندی زد و سرش رو کنار گوش پسر برد
«کسی اینجا نیست که چنین قیافه ای به خودت گرفتی عمر من»

به ثانیه نکشید دست هاش از چونه پسرک جدا شد و این داد و فریاد و مشت های کوچیک پسر بود که نصیبش میشد

«داشتی منو سکته میدادی میخواستی بمیرم اره؟ اصلا تو چرا منو زدی ها؟ میدونی پوست صورتم تا چندساعت داشت گز گز میکرد بعدش هم منو انداختی اینجا،میدونی از تاریکی میترسم ولی بازم همچین کاری کردییییییییی»

DERSCHÖPFERWhere stories live. Discover now