4

140 35 3
                                    

عزیزکم، امروز خیلی حال و حوصله ندارم و همه‌‌اش هم تقصیر اون دکتر جدیدیه که به اتاقم اومد و حرف‌های تکراری دیگران رو بلغور کرد. اما این یکی خانم متشخص‌تری نسبت به قبلی‌ها بود و وقتی داشت خودش رو معرفی می‌کرد، درگیر حبس کردن نفسم برای نرفتن عطرش داخل ریه‌هام بودم. مشکل این بود که عطر خیلی تندی داشت و گرچه از بوی کلم ترش اتاقم بهتر بود، ولی باز هم باعث سردردم میشد. بخاطر همین اسمش رو یادم نمونده و نمیدونم باید چی صداش کنم.

اهمیتی هم نداره، بالاخره اونم بعد از چند وقت تسلیم میشه و درمان من رو ول میکنه و میره. نه اینکه من اذیت کنم، مشکل اینه که من اصلا مریض نیستم که نیاز به تشخیص‌ها و تلاش‌های اونها داشته باشم! هر چقدر هم میگم، کسی باور نمیکنه و حرف توی گوشش نمیره. هر دفعه به یکی که میاد اتاقم این رو میگم، واکنشش با بقیه فرقی نداره، میخنده و میگه :«اینجا همه میگن سالمن!»

خب من واقعا نظری در مورد دیگران ندارم، حرفم اینه که من دیوونه نیستم! باورش اینقدر سخته؟ من که تا حالا هیچ کاری نکردم، نه به خودم آسیب رسوندم و نه به بقیه. فقط صبح‌ها بیدار شدم، از پنجره به بیرون زل زدم تا شاید تو رو ببینم و بعد دوباره خوابیدم. بعضی وقت‌ها هم میرم بیرون و قدم میزنم و میخوام به باغبون‌ها کمک کنم که احمق‌ها می‌ترسن و نمیذارن نزدیک‌تر بشم! میبینی؟! حالا من دیوونه‌ام یا اونا؟

دوستت دارم - جیمین

Lilium | JikookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora