10

120 30 0
                                    

لیلیوم کوچیک من، امروز فقط چند خط سیاه روی بومم کشیده شد و زندگیم زشت‌تر و ناامیدانه‌تر از قبل ادامه پیدا کرد. مطمئنم اگه نقاشم تو بودی، الان رنگ‌های بهتری توی وجودم شکل گرفته بود.

باز هم اون دکتر فضول اومد، کاش می‌مرد و پا به اتاقم نمی‌ذاشت. باهام حرف زد، این بار کامل گوش کردم. خبری از جمله‌های تکراری نبود و صحبت‌هاش جدی‌تر میشد. از درمانم حرف میزد و من بیشتر دل و روده‌ام به هم می‌خورد.

چرا فقط نمی‌ذاشتن به حال خودم باشم؟ چرا این دیوونه رو ول نمی‌کردن تا توی اتاقش بمیره و دیگه کسی رو اذیت نکنه؟ میخواستم منم همراه اون لیلیوم بمیرم، چشم‌هام رو برای همیشه ببندم و از این بدن لعنتی خلاص بشم. ولی برخلاف خواسته‌ام، باید اول تو رو می‌دیدم. این همه تحمل نکردم، این همه صبح تا شب بیرون رو نگاه نکردم که بدون دوباره دیدنت بمیرم.

اما حرف‌های اون زن، آخرین اثر از امید‌های به نتیجه‌ نرسیده‌ام رو هم محو کرد. حالا خیالش راحت شد؟ خیال همه‌شون راحت شد؟ اون زن نظافت‌چی هم دلش خنک شد؟ باغبونی که اذیتش میکردم چی؟ پرستار‌ها هم همینطور؟ دیگه نیازی به سر زدن به من نداشتن.

میدونی اون دکتر عوضی چی می‌گفت؟ می‌گفت باید این کار‌ها رو تموم کنم، اینکه همه‌ش پشت پنجره‌ام، همه‌‌ش روز‌هام رو با انتظار کشیدن برای تو تلف میکنم. بالاخره باهاش حرف زدم، فقط یه جمله. گفتم منتظر تواَم. بعد فقط بهم خیره شد، نگاهش تغییر کرد و انگار از چیزی که می‌خواست بگه، مطمئن نبود. آخر با وقاحت تمام گفت منتظرت نمونم‌، تو قرار نیست برگردی و من باید واقعیت رو بپذیرم.

دیگه حرف‌هاش رو نشنیدم، خنده‌ام گرفته بود. اینقدر بلند که ایستاد و عقب عقب رفت، بعد دوباره سر و کله‌ی اون پرستار‌ها همراه آرام‌بخش‌ پیدا شد.

دوستت دارم - جیمین

Lilium | JikookWhere stories live. Discover now