پارت ششم: عجیب نباش هان!..

413 119 42
                                    

تو میتونی جیسونگ..
باید مقاومت کنم، نباید انجامش بدم

دستاشو مشت کرد و سعی کرد خودشو آروم کنه اما فایده ای نداشت، اون تصویر تحریک کننده زیادی برای نادیده گرفتن خوب بود.

آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو چرخوند، بیشتر از این نمیتونست به اون گوشت خوش رنگ و پرلعاب نگاه کنه

_چرا نمیخوری؟

با شنیدن صدای آروم آقای لی چشماشو سریع باز کرد و سیخ سر صندلیش نشست

بیشتر از این عجیب غریب نباش هان!
این حرفی بود که هر ۵ثانیه به خودش می‌گفت.

به زور لبخند الکی زد و سمت آقای لی برگشت، البته که به چشماش نمیتونست نگاه کنه اونا زیادی حواس پرت کن بودن پس به دکمه پیرهنش خیره شد

_داشتم دعا میکردم

ابروهای مینهو از تعجب بالا پرید
دعا میکرد؟! با مشت های به هم فشرده و نگاه گرسنه به گوشت برّه؟

نفس عمیقی کشید
_خیلی خوبه! ولی حالا باید شروع کنیم، خانم هونا تنهایی کلی زحمت کشیدن برای غذای امروز.

هان به میز بزرگ و طویل که قسمت جلوییش دقیقا جایی که مینهو و جیسونگ نشسته بودن پر از غذا و نوشیدنی بود نگاهی انداخت
گوشت بره غذای مورد علاقه ی جیسونگ جلوش قرار گرفته بود
بو و رنگ گوشت برشته که با سس قرمز رنگی پوشیده شده بود، چیزی نبود که هان بتونه در برابرش مقاومت کنه اما خب غذا خوردن با یک غریبه کار راحتی براش نبود.

لطفاً انقدر عجیب غریب نباش هان!
با یادآوری این جمله به خودش اومد

لبخندی زد
_بله واقعا زحمت کشیدن، ممنونم برای غذا!
تعظیم کوتاهی از روی عادت کرد و با گرفتن چاپستیک شروع به خوردن کرد.

آروم بجو آروم بجو!

همون‌طور که تصور میکرد بافت نرم گوشت زیر دندوناش و در آخر قورت دادن اون تیکه ی فوق العاده لذت بخش بود، بی اراده لبخندی زد

مینهو با دیدن لبخند بالاخره واقعیه جیسونگ سری تکون داد و اون هم شروع به خوردن کرد.

هان وقتی دید آقای لی هم مشغول شده و حواسش به اون نیست با خیال راحت تر از غذا لذت برد.

..

دستی به شکمش کشید، حالا کاملا سیر شده بود
به صندلی تکیه داد و دنبال ساعت گشت
با دیدن ساعت ایستاده چوبی و باریک کنار سالن که ساعت ۴ ظهر رو نشون میده آهی کشید، دیگه نمیتونست این حجم از موذب بودن رو تحمل کنه
حداقل ۳ ساعت دیگه مادرش از سرکار برمیگشت

از پنجره های قدی به بیرون نگاهی انداخت، باد آروم تر نمیشد بلکه شدیدتر هم میشد

مینهو با دیدن بی قراری پسر کوچیک روبروش به فکر فرو رفت، انگار حوصلش سر رفته بود.

𝘽𝙡𝙤𝙨𝙨𝙤𝙢Where stories live. Discover now