با گذشتن از نصف پله ها فضا تاریک تر و بسته تر میشد
این پله ها چرا انقدر زیادن؟! نفسم بند اومد
دستی به پیشونیش کشید و برای بالا رفتن از پله ی بعد از دستگیره چوبی ضخیم پله کمک میگرفت
به جلوش نگاه کرد، مرد بزرگ تر بدون کوچیک ترین آزردگی و با تسلط کامل دونه دونه از پله ها بالا میرفت راه رو به جیسونگ نشون میداد
مینهو با شنیدن نفس نفس زدن پشت سرش ایستاد و به طرف پسر برگشت
خودشو به دستگیره چسبونده بود و سعی میکرد به طرف پله ی بعدی قدم برداره، بریده بریده نفس میکشید، انگار داشت سخت ترین کار دنیارو تجربه میکردبا دیدن پاهای لرزونش خندش گرفت، چرا امروز انقدر میخندید!
_باید بیشتر ورزش کنی جیسونگ شی!
هان سرجاش متوقف شد نه به خاطر خستگی بلکه بخاطر شنیدن اسمش
همیشه اسمش انقدر جالب بنظر میرسید یا آقای لی بطور دیگه اسمش رو به زبون میاورد؟!سرش رو بلند کرد و از پایین به مرد روبروش خیره شد
چشمای براق و درشتی که توی فضای نسبتا تاریک برق میزدن، دقیقا مثل گربه ها!آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
مینهو برگشت و به بالا رفتن ادامه داد اما ایندفعه با سرعت کمتر
با لحن تشویق کننده ای زمزمه کرد_چیزی نمونده فقط یکم دیگه تلاش و بعدش ما رسیدیم.
بالاخره به سالن طبقه ی بالا رسیدن، گلوی هان خشک شده بود دست به کمر به مسیر راه پله نگاهی انداخت
در واقع اونقدرا هم زیاد نبودن، انگار واقعا باید ورزش میکرد.سالن کوچیک که نور کمی هم در اون جریان داشت وسایل زیادی نداشت و یکسری تابلوها به دیوار آویزون شده بودن و دوتا مبل جمع و جور کنج دیوار دقیقا کنار پنجره بودن
چهارتا تا در چوبی با طرح و نقش درهم پیچیده روبروی هم بودن
مینهو به در اول اشاره کرد
_اینجا اتاق مهمون و اتاق بغلی هم سرویس بهداشتیبه سمت راست چرخید
_اینم اتاق شخصی من و اما..
به طرف در کناریش قدم برداشت و ایستاد به هان اشاره داد نزدیک تر بره
هان چند قدم نامطمئن به طرفش برداشت و توی دلش با خودش حرف زد
خب حداقل امیدوارم قاتلی چیزی نباشه، مرگ توی یه روز بارونی خیلی غم انگیزه!مینهو دستش رو به طرف دستگیره در برد و با دست دیگرش جیسونگ رو به جلو هدایت کرد همزمان با لحنی خوشحال ادامه داد
_و اما اینجا جاییه که اون اتفاقات رخ میده!
با همزمان باز شدن در لب های جیسونگ هم از هم فاصله گرفت و با دهان باز به منظره ی اتاق روبروش خیره شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/315778254-288-k263380.jpg)
YOU ARE READING
𝘽𝙡𝙤𝙨𝙨𝙤𝙢
Fanfictionاز بین پلک های نیمه باز با چشمای نمناک به من نگاه میکرد.. گونه های داغ و خیس... پوست سفید و بدون لک.. مثل یک غنچه در حال شکوفا شدن بود این گناه بود و من مشتاق آلوده شدن به گناه.. ᵗʸᵖⁱⁿᵍ.. ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴍɪɴsᴜɴg خلاصه: داستان در مورد «هان» پسری با نشاط و جو...