با صدای خداحافظی مادرش سریع تر نون تست رو جویید داشت، دیرش میشد
بیخیال بقیه صبحونش شد و با عجله کیفش رو چنگ زد و به سمت در رفت
با خارج شدن از خونه و برخورد باد سرد به صورتش لرز کوچیکی روی بدنش نشست. هوا هرروز سرد تر میشدبدون نگاه کردن به خونه روبرویی به سمت ایستگاه اتوبوس دویید.
تقریبا یک هفته از اون اتفاق گذشته بود و جیسونگ فردای همون روز بعد از اینکه تب و تاب بدنش از بین رفته بود فهمیده بود چه غلطی کرده!
امیدوار بود مینهو اونقدر هوشیار نبوده باشه که واقعی بودن اون اتفاق رو تشخیص بده!تمام توانش رو گذاشت تا از اون خونه و فرد مورد نظر فاصله بگیره، هرچند کار سختی بود اما جیسونگ تا الان خوب پیش رفته بود
البته اگر قایمکی گوش دادن حرفای مادرش با هونا شی در مورد وضعیت سلامت مینهو رو درنظر نمیگرفتیم بله اون موفق شده بود اون اتفاق رو نادیده بگیره جوریکه اصلا همچین کاری رو انجام نداده بود
اما خب آخر شب وقتی که زیر پتوی گرمش دراز کشیده بود به این فکر میکرد که همچین حس نابی رو نمیشه فراموش کرد یا شاید نمیخواست فراموش کنه
همینطور متوجه این شده بود که بعد از اون شب مادرش با هونا شی صمیمی شده که خیلی هم برای جیسونگ مهم نبود اون خیلی چیزای جالب تر و مهم تری برای فکر کردن داشت!
..
آقای چو_ خب بچه ها این اسم هایی که مشخص میکنم برای گروهبندی دونفره در نظر گرفتم لطفا دقت کنید.
جیسونگ نگاه ناامیدی رو به دوستش انداخت
میدونست آقای چو دبیر بی رحم فیزیک اون دوتارو تو یک گروه نمیزاره چون اساس گروهبندی به این صورتِ که یک دانش آموز نمونه با یک دانش آموز که درسش خوب نیست هم گروه میشه. خب جیسونگ مطمئن بود سطح علمی خودش و دوستش روی هم حتی به یک دانش آموز ممتاز هم نمیرسه!آقای چو اسامی رو میخوند و دانش آموزا جابجا میشدن و پیش همدیگه مینشستن.
اسم جیسونگ خونده شد
همونطور که وسایلش رو جمع میکرد که بره پیش دختر عینکی ردیف اول کلاس با چشمای غمگین برای جونگین دست تکون داد.با خونده شدن اسم جونگین و شخصی که باهاش همگروهی شده بود با شوک به طرف دوستش برگشت
جوری به عقب چرخید که صدای ترق تروق گردنش به صدا درومد.جونگین اما با چشمایی که انگار چراغونی شده بودن به طرف هیونجین رفت و کنارش نشست
نفس عمیقی کشید و آروم برگشت روبه تخته زیرلب گفت
_از فیزیک متنفرم!..
_جونگینا زود باش دیگه گرسنمه
همونطور که به سمت دوستش میرفت غرغر کرد و به نیمکت کناریش که هیونجین اونجا بود نگاه چپکی انداخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/315778254-288-k263380.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝘽𝙡𝙤𝙨𝙨𝙤𝙢
Fanfictionاز بین پلک های نیمه باز با چشمای نمناک به من نگاه میکرد.. گونه های داغ و خیس... پوست سفید و بدون لک.. مثل یک غنچه در حال شکوفا شدن بود این گناه بود و من مشتاق آلوده شدن به گناه.. ᵗʸᵖⁱⁿᵍ.. ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴍɪɴsᴜɴg خلاصه: داستان در مورد «هان» پسری با نشاط و جو...