'ما داریم از اینجا میریم'وقتی برای درک این جمله چندین بار توی ذهنش تکرارش میکرد هربار قلبش بیشتر تیر میکشید
چرا مادرش انقدر با خوشحالی حرف از رفتن میزد!ارینا که نگاه شوکه و تعجبی پسرش رو دید لبخند زد
دستش رو گرفت و فشار کوچکی بهش وارد کرد و توضیح داد_میخواستم سوپرایزت کنم عزیزم
امروز صبح بهم خبر دادن که ترفیع گرفتم و باید به شعبه ی مرکزی برمارینا با یادآوری اتفاق صبح لبخندش پهن تر شد
جیسونگ اما خشک شده بود باید چه واکنشی نشون میداد؟
ارینا که منتظر خوشحال شدن جیسونگ بود با ندیدن واکنشی از طرفش نگران شد خودش رو بهش نزدیک تر کرد_چرا خوشحال نشدی جیسونگا..تو که همیشه دوست داشتی بریم شهر حتی به جونگین هم نزدیک تر میشی مگه نه؟!
صداش با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد آروم تر و آروم تر میشد
سرش رو پایین انداخت_فکر میکردم توام خوشحال بشی..
_مامان..
سرش رو بالا آورد
با دیدن لبخند پسرش آسوده شد_این خیلی خبر خوبیه خیلی برات خوشحالم
نگاهش رو از مادرش برداشت
_فقط یکم شوکه شدم همین..
چشماش رو گرد کرد روبه ارینا چرخید
_فکر کردی از اینکه بریم مرکز شهر پشیمون شدم؟!
ارینا سرش رو تکون داد
_خب حالا بیا شام بخوریم که بعدش کلی کار داریم_اووم چشم
ممنون برای غذا..با صدایی که بیش از حد گرم به نظر میرسید گفت خداروشکر مادرش دروغ گفتنش رو تشخیص نمیداد
چنگالش رو محکم توی گوشت فرو کرد و سرش رو پایین انداخت و سعی کرد داغ شدن پلک هاش رو نادیده بگیره نباید جلوی مادرش گریه میکرد
وقتی برق خوشحالی رو توی چشمای مادرش دید نتونست چیزی بگه نتونست خودخواه باشه..
اون از بچگی شاهد تلاش های بی وقفه ی مادرش بود و حتی مرخصی هم به ندرت میگرفت
چطور میتونست نادیدش بگیره!
ولی خودش چی؟سوزش قلبش با هر لقمه ای که میجوید بیشتر میشد
با به صدا درومدن تلفن خونه مادرش سریع به طرف هال رفت تا جواب بده
همینکه پاش از آشپزخونه بیرون رفت اولین قطره ی اشک جیسونگ هم فرود اومدموهاش که روی صورتش افتاده بودن باعث میشد چیزی از صورتش بجز لب های لرزون که با حرص تکون میخوردن مشخص نباشه
بی توجه به تار شدن تصویر روبروش تیکه های گوشت رو توی دهنش میچپوند و سعی میکرد قورتشون بده البته که هدفش خوردن بغضی بود که هر لحظه بزرگ تر میشد
جیسونگ حس میکرد داخل قفسه ی سینش یه گودال خیلی بزرگ درست شده و پروانه هایی که مینهو اونارو بوجود آورده بود توی اون گودال دفن شده بودن
![](https://img.wattpad.com/cover/315778254-288-k263380.jpg)
YOU ARE READING
𝘽𝙡𝙤𝙨𝙨𝙤𝙢
Fanfictionاز بین پلک های نیمه باز با چشمای نمناک به من نگاه میکرد.. گونه های داغ و خیس... پوست سفید و بدون لک.. مثل یک غنچه در حال شکوفا شدن بود این گناه بود و من مشتاق آلوده شدن به گناه.. ᵗʸᵖⁱⁿᵍ.. ᴄᴏᴜᴘʟᴇ: ᴍɪɴsᴜɴg خلاصه: داستان در مورد «هان» پسری با نشاط و جو...