گام اول

331 43 6
                                    

تو عاشقی و اون نمیدونه....پس بگذار تا بدونه

چیزی تو این زندگی وجود داره که به راحتی به دست بیاد؟من که فکر نمیکنم،همه چیزو باید با تلاش و جنگیدن به دست بیاری نه برای اینکه لذت میبری،نه! برای اینکه کلی آدم مثل تو ، دارن برای رسیدن بهش با هم مسابقه میدن.
این حرفا فقط حرف نیست ، سر لوحه زندگی برای جناب کیم هست که به نظر میاد بیشتر از پدر و مادرش به هیونگ جذابش اعتماد و اعتقاد داره. هیونگش با همین تلاشها و جنگ تن به تن با اون یکی هیونگه خنگش که نمیدونست اصلا گی هست یا استریت به نتیجه رسید.چانیول هیونگ از اولم گی بود ولی اصرار داشت نیست و این وظیفه هیونگه جذابش بود که اینو حالیش کنه.
و حالا نوبت جونگین رسیده ، متاسفانه عشق خنگوله اون هم مشکل چانیول هیونگو داره.
اون هم نمیدونه که تو دلش چی میگذره و به نظر میاد وظیفه ی جونگین اینه که قلبش رو بهش نشون بده.

_خب جونگ تو میتونی پسر همیشه قدم اول سخته.

از وقتی از خونه زده بود بیرون تا بره به پاتوق سهون، هزار بار این جمله رو به خودش گوش زد کرده بود.

_لعنت من مثل بک هیونگ نیستم، خجالت میکشم، اصلا برم بگم چی؟!!!!بگم سهونا من عاشقتم تو هم حالیت نیست ولی عاشقمی؟! اصلا اون بدبخت بیچاره تا حالا منو دیده مگه؟!

_اصلا به درک، اون باید تا حالا منو میدید هیچی، باید عاشقم هم میشد و خودش پیشنهاد میداد، عاره، کم کاری از خودشه. من به این خوبی! مگه چند تا جونگینِ هات دور و بر دانشگاهش میپلکه؟

بی حواس و در گیر با خودش بالاخره به مقصد رسید، ولی برای رفتن داخل اون کافه دو دل بود، دو قدم به سمت در کافه می‌رفت و سه قدم عقب گرد میکرد، و با اون لب و لوچه آویزون و مشت هایی که به سر خودش میزد و جاش رو میمالوند یه صحنه جذاب و کیوت به اهالی داخل کافه کتاب مقابلش هدیه داده بود.

پچ پچ‌ چند تا از دخترای روبروی پنجره باعث شد حواس خیلی های دیگه از جمله سهونِ مد نظر هم جلب بشه، لبخند رو لبهاش اومد ولی خیلی زود دوباره حواسشو داد به متنی که داشت برای پروژه اش تایپ میکرد، به هر حال این پروژه براش مثل نزدیک شدن به موفقیت بود چون اون استاد لعنتی عین خر ازش کار کشیده بود و قول‌هایی هم در ازاش بهش داده بود.

بیرون در همچنان در حال خود زنی بود که گوشیش زنگ خورد، بدون نگاه کردن به صفحه هم می‌توانست قسم بخوره بکهیون هیونگشه.

_بله هیونگ؟

/رفتی داخل جونگ؟ باهاش حرف زدی؟

_نه هیونگ، الان تازه رسیدم دم در کافه، الان میرم تو البته اگه اجازه بدی گوشیمو قطع کنم.

/باشه، برو، ولی هول نکن، بعدشم هر چی شد به من بگو، جونگینا خجالت نکش و تو تخم چشاش نگاه کن، وگرنه جواب نمیده! باید بهش حالی کنی کی رئیسه!

_هییییییووووننننگگگگگ، مگه جنگه؟!

/معلومه که جنگه، تو داری برای قلبت و رسیدن به عشقت میجنگی فهمیدی، حالا هم برو تو، خدافظ.

جونگین با قیافه ی کج و کوله زل زد به گوشیش و بعدم چپوندش تو جیبش ولی تا خواست در کافه رو باز کنه، در از اون طرف باز شد و فرد مورد نظر از اون خارج شد

_الان چی؟؟؟داره میره؟!مگه از رو جنازه ی من رد شه، نمیذارم همینجوری بره.

جونگین پا تند کرد و پشت سر سهون راه افتاد.وقتی به دو قدیمیش رسید صداش زد:

_سهونا!

سهون متعجب عقب گرد کرد، و اون پسر گوگولیه پشت پنجره ی کافه کتاب رو دید، مطمئن بود که نمیشناستش ولی چطور اون پسر اسمش رو میدونست؟

+بله؟ببخشید من شما رو نمی‌شناسم، با من کاری داشتی؟

_خ...خ....خب...من میشناسمت سهونا، اسمم جونگینه، دوست بکهیونم که دوست پسر چانیوله، چانیول بیشتر واحداش با توئه، برای همین میشناسمت

+اوه چان! خب باشه! چکاری میتونم برات انجام بدم؟

زل زدن تو چشمهای سهون برای جونگین سخت بود ولی این جنگه و تو جنگ باید از جون گذشت، پس زل زد تو چشمهای سهون و گفت:

_اوه سهون، من عاشقتم و تو باید اینو بدونی و تو هم عاشقم بشی چون فکر کنم بشه که این طور شه!





برای داشتن توWhere stories live. Discover now