گام هفتم

103 25 7
                                    

اوچ....این درد داشت!!!



روز اجرا رسیده بود و جونگین خونسردترین حالت عمرش رو تجربه میکرد، چرا اینجوری بود؟! یه قانون نا نوشته تو زندگیه جونگین و خیلی هایه دیگه وجود داره که میگه:
«وقتی حالت خوبه و همه چی اوکی به نظر میاد، قراره یه گندی بهت بخوره پس خیلی دلتو خوش نکن!»

خب حالا جونگین تو ذهنش از خودش تشکر کرد که ریده به حالت ریلکس خودش، مسخره است که استرست به خاطر این باشه که استرس نداری!
یه نگاه به دور و برش کرد غیر از گروه خودش، گروه های زیادی بودن و این مشخص میکرد که این اجرا یه جور مسابقه است برای رسیدن به رویاهاشون، البته که مطمئن می شد این پیروزی نصیب گروه خودش بشه.
شاید همه ی اون آدم ها اندازه ی خودش و گروهش تلاش کرده باشند و زحمت کشیده باشند اما مطمئن بود عشق خودش به رقص، دیوانه وار ترینه، البته میشد قضیه ی سهون رو یه استثنا در نظر گرفت چون جونگین به سهون همون قدر علاقمند بود.
دنیای رقص، جایی که حس میکرد روحش از بدنش خارج میشه و از وجود خودش فاصله میگیره انگار که دنبال آرامش بگرده، حس پرنده ای که تونسته به اوج آسمون برسه در حالی که یه عمر تو قفس زندانی بوده، آره، رقص براش حکم پرواز رو داشت، هر چی که بود جونگین حس میکرد با رقصه که زنده ست و زندگی میکنه.









همون طور که کنار کاپل فارغ از دنیای کنارش نشسته بود داشت به جونگین فکر میکرد دلش میخواست که میتونست الان پیشش باشه چون مطمئن بود الان استرس داره، به هر حال اومده بود که به رفیقش (!) دلگرمی بده دیگه، پس باید همه ی تلاشش رو میکرد تا آرومش کنه، دلش میخواست بدوئه بره پیشش و دستاش رو بگیره و ....
همون لحظه تو ذهنش یه سیلی آبدار نثار گوشش کرد، چرا؟! چون در کمال تعجب داشت تصور میکرد چطور گوشه ی لبای خوشگل و قلوه ایش رو میبوسه، اوه خدایا ! اون لبای سکسیه تو چشم که بیشتر وقتا معصومانه و کیوت طور آویزون بودن، سهون هر چقدر هم که میخواست انکار کنه و صورت مسئله رو جلو دیگران پاک کنه به خودش نمیتونست دروغ بگه، تو درونی ترین لایه های افکارش به این مورد رسیده بود که از اون پسر خواستنی جذاب خوشش میاد و اگه اینطور نباشه یه آدم کور، ابله و بی دمو دستگاهه، و چیزی که باعث میشد یه کوچولو تو ما تحتش عروسی باشه این بود که جونگین هم روش کراش داشت، و عجب شانسی! و این کراش کوچولو رو جونگین رو خیلی به خودش اعتراف کرده بود و البته یکبار هم به صورت شکسته و بسته در موردش به کاپل تو هم رفته ی بغلی، گفته بود.










همون طور که از رئیس باحال جونگین انتظار می رفت الان دقیقاً رو صندلی کناری سهون نشسته بود و با هیجان به این طرف و اون طرف نگاه میکرد با همون هیجان رو به سهون گفت:

×همیشه عاشق رقص و اجراهای نمایشی ام...کاش خودمم یکی مثل این هنرمندا بودم....اونا خیلی باحالن نه؟...حیف شد که دانشگاه رفتنم و درسای سنگین نذاشتن تمرینامو ادامه بدم...

برای داشتن توWhere stories live. Discover now