اون روز صبح، کریس به اخبار صبحگاهی گوش میداد و قهوهاش رو هم میزد. با تموم شدن خبر، به پشتی مبل تکیه داد و تبلتی که حاوی اطلاعات کمپانیش بود، رو برداشت. ولی حواسش بهش نبود، چشمهاش خیره به تنها بچهاش بود که از پنجره تراس با دقت به حیاط زل زده بود.
" هنوز قهری؟"
شیچون نگاهی به پدرش انداخت ولی زود نگاهش رو گرفت.
"بابا شروعش کرد. هونی معذرت خواهی نمیکنه"
"شیچون، چرا انقدر لجبازی؟"
"مامانبزرگ میگه من به بابا رفتم تو این زمینه"
کریس سرش رو خاروند. واقعا صحبت کردن با یه بچه کوچیک انقدر سخت بود؟! نفس عمیقی کشید و به طرف شیچون رفت. بلندش کرد و روی پاش نشوند.
"یه سوال دیگه بپرس. بابا بهت جواب میده"
"هونی خواهش کرد درباره چانیول بهش بگی. انقدر سخته؟"
کریس جوابی نداد و شیچون صورتش رو برگردوند.
"بابا داره لبخند میزنه فقط با شنیدن اسمش! هونی دلش میخواد بدونه چی بابا رو انقدر خوشحال میکنه"
کریس نفس عمیقی کشید و چونهاش رو به سر شیچون تکیه داد. شیچون سکوت کرد و گیج شده به گردن پدرش نگاه کرد.
"بابا؟"
"اون خیلی بامزه بود"
کریس خندید: " شایدم احمق بود"
در حالی گفت که اون روز رو به یاد میآورد.
شیچون سرش رو بالا گرفت و کریس بهش لبخند زد. مشخص بود که شیچون برندهی بحث شده و کریس میخواد داستان طولانیش رو تعریف کنه." اون روز! یه روز داغ شهریور بود ..."
فلش بک
کریس روی نیمکت پارکی؛ نزدیک به رودخونه هان، نشسته بود. نگاه خالیش به کتاب مدیریت کسب و کار بود ولی چیزی نمیخوند. غرق سطرها داشت رویاپردازی میکرد.
بادی که وزید باعث شد به بالا نگاه کنه. آسمون تیره و ابری، آماده باریدن بود. کریس کتابش رو بست و به رودخونه هان که آروم بود، خیره شد.
"ببخشید"
کریس سرش رو بالا آورد و ابروهاش درهم رفت. ولی سعی کرد لبخند بزنه چون فرد مقابلش لبخند به لب داشت.
"عذر میخوام، مزاحم شدم؟"
"نه، کمکی از دستم برمیاد؟"
فرد روبهروی کریس به پشتش نگاه کرد؛ جایی که سه تا دوستش با دلخوری نگاه و بهش اشاره میکردن. کریس اخم کرد.
"کاری هست که من بتونم_ مممم"
کریس شوکه شد وقتی لبهاش مورد هجوم قرار گرفت و فردی که این کار رو کرده بود، به سرعت فرار کرد. گیج از اون بوسه، پلک زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/318301745-288-k515119.jpg)
YOU ARE READING
The Immutable Truth (Persian Translation)
Fanfiction⤦ فیکشن ترجمه ای: حقیقت تغییرناپذیر ♡⃕ کاپل: کریسیول ⤦ ژانر: رمنس، انگست، درام، امپرگ ⤦ نویسنده: 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐦𝐛𝐞𝐫𝐢𝐬𝐭𝟏𝟏 ⤦ مترجم: 𝐌𝐨𝐨𝐨𝐝_𝐤𝐢𝐥𝐥𝐞𝐫 ⊹ خلاصه: قبلا عاشق بودم. ولی حالا فقط دردش برام مونده. تو خوشبختی من بودی. ولی حالا دلیل بد...