۹. گرما

78 24 7
                                    

"چانیولا"  

چانیول سرش رو برگردوند. سایه‌ی درختان با نور نارنجی رنگ خورشید آمیخته شده بود. به طرف راست جایی که رودخونه‌ی هان قرار داشت، نگاه کرد. باد به صورتش وزید و موهاش رو تکون داد.

"چانیول"

به پشت سرش نگاه کرد. به مردی که از خودش قدبلندتر بود. صورتش تار بود ولی چشم‌های غمگینش ملتمسانه بهش خیره بودن.

"چانیولا"

صداش بم و پر از خواهش بود. همونطور که ناامیدانه به چانیول نگاه میکرد، بهش نزدیک شد و پیشونیش رو به شونه چانیول تکیه داد.

چانیول حس کرد که قلبش تند میزنه. با بوسیده شدن شونه‌اش توسط لب‌های باریکی، بی‌اختیار نفسش گرفت.

" لطفا اجازه نده برم "

انگار قلبش توسط دستی نامرئی فشرده شد. نگاهی به مرد جوانی که بهش نگاه میکرد، انداخت. دستش رو بالا آورد و صورت مرد جوان که براش ناواضح بود، رو لمس کرد.

مرد مچ دست چانیول رو گرفت. کف دستش رو بوسید و نوازش کرد.

"عاشقتم"

با چشم‌های نافذی که عمیقا به چانیول خیره بودن، زمزمه کرد.

چانیول حس میکرد گم شده. حتی قدرت جواب دادن نداشت.

" فرودگاه اینچئون، گیت شونزده، ساعت چهار بعد از ظهر"  

مرد جوان با چشم‌های اشک‌آلود، گفت.

" بیا و نذار برم "

نسیم به گرمی می‌وزید. چانیول چشم‌هاش رو بست و بوسه‌ی مرد روی پیشونیش نشست.

" ازم ناامید نشو، چانیولا "  

اون چشم‌ها ناراحت و مغموم بودن. چانیول تو نگاه عمیق مرد غرق شد.

با بوسیده شدن لب‌هاش، به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد و فهمید همش یه رویا بوده.

به همسرش، جوهیوک نگاه کرد. لبخند درخشانی به لب داشت و با دست راستش مشغول مرتب کردن موهای بهم ریخته‌ی چانیول بود.  

= صبح بخیر

جوهیوک با همون لبخند گرم و صمیمانه، گفت.

_ بخیر!

چانیول با صدای گرفته‌ای جواب داد.

جوهیوک فورا یه لیوان آب گرم بهش داد و کمکش کرد تا بنوشه. و دوباره کنار چانیول نشست و با حوله‌ی آب گرم صورتش رو پاک کرد.

چانیول به همسرش نگاه کرد.

_ سرکار نمیری؟

= من رئیسم هر وقت دلم بخواد میتونم برم.

به چانیول کمک کرد تا لباسش رو عوض کنه و صبحونه بخوره.

_ امروز درمان پاهام شروع میشه، درسته؟

The Immutable Truth (Persian Translation) Where stories live. Discover now