۴. همه چیز برای اون

120 43 10
                                    


صدای محکم سیلی به صورت جذابش، تو اتاق پیچید. گریه نکرد. ضربه‌ی سنگینی بود ولی میتونست تحملش کنه. قبلا بارها دردش رو چشیده بود.
ت

ا جایی که متوجه شده بود سیلی پدرش هر روز ضعیف تر میشه.

" چی تو سرته؟! بعد از اینکه از خونه فرار کردی و جلوی همکارام گفتی شرکت منو نمیخوای و تحقیرم کردی، برگشتی اینجا؟"

حرفی نزد و وقتی پدرش ایستاد و چوب گلفی رو برای زدنش برداشت، فقط سرش رو پایین انداخت. دست پدرش بلند شده بود تا تنها پسرش رو بزنه.

= یاد میگیرم چجوری شرکت رو مدیریت کنم

با دیدن زانو زدن پسرش، دستش تو هوا بی‌حرکت موند.

= لطفا اشتباهات جوهیوک رو ببخش، پدر!

"هه، من حرفات رو باور نمیکنم"

= التماس میکنم ...

آقای نام شونه‌ای بالا انداخت و پشت میزش برگشت. سیگار تنباکویی که دستش بود رو روشن کرد و به بچه‌اش نگاه کرد که هنوز جلوش زانو زده بود.

"به هر حال چرا هیچوقت قبول نکردی که تجارت بخونی؟ میخواستی جا پای اون زن هرزه بذاری و بازیگر بشی؟"

جوهیوک ساکت بود. زن هرزه‌ای که پدرش بهش اشاره میکرد، مادرش بود. مادری که از پدرش طلاق گرفته بود و اون رو رها کرده بود به این بهونه که زندگی با پدرش به نفعشه. 

= پدر!

"چیه؟!"

= من به پول نیاز دارم

با قلبی که به شدت می‌تپید، به پدرش نگاه کرد. مهم نبود اگه دوباره کتک بخوره فقط امیدوار بود که پدرش بهش پول بده.

"برای چی؟"

= چانیول بیمارستانه

"همون پسره که دوسش داری؟"

پدرش با لبخند کجی پرسید.

"چرا همینجوری منو نگاه میکنی؟"

نگاهش به منشی پدرش افتاد. میدونست که تمام راه تعقیب شده. دوباره به زمین خیره شد.

= متاسفم که مغرور و سرکش بودم، پدر!

" اونم تو رو دوست داره؟ به نظر نمیرسه ...

= مشکلی نیست

جوهیوک به دست‌های خالیش نگاه کرد. ولی تو خاطراتش دست لطیف چانیول رو می‌دید که دستش رو گرفته بود.

چشم‌هاش رو بست و صدای چانیول رو شنید که مدام تحسینش میکرد و تشویقش میکرد که رویاهاش رو عملی کنه و مطابق میل پدرش زندگی نکنه.

چانیول تنها روشنایی زندگیش بود. وقتی همه مجبورش میکردن کارهایی رو انجام بده که ازشون متنفره، چانیول کسی بود که آرومش میکرد و بهش اطمینان میداد که همه چیز درست میشه.

The Immutable Truth (Persian Translation) Where stories live. Discover now