همون طور که داشت موهاش رو با حولهی سفید رنگش خشک میکرد، جلوی آیینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد، نمیتونست از خودش بگذره.
هیچوقت نتونسته بود از خواسته های خودش بگذره، شاید به همین دلیل بود که الان توی این نقطه قرار داشت. یه روزی، توی کنج خاطرات سیاهش، تهیونگ براش یه نقطه ی روشن شده بود.
عین کسی که توی یه غار تاریک گیر کرده، درست وقتی یه روزنه براش باز شد خودش رو به سمت اون روزنه کشید، باهاش نفس کشید و زندگی کرد اما هیچوقت نمیتونی کسی که با تاریکی بزرگ شده رو پرت کنی توی نور، اونجا براش غریب بنظر میاد...
میشه یه تیله که بین رنگ قرار گرفته و حتی با وجود اینکه ممکنه از رنگ روشنایی خوشش بیاد اما تاریکی براش آشنا تر از روشناییه و تهیونگ، دقیقا همون روشنایی بود که جیمین باهاش نفس کشید و انتخابش کرد.
طوری که به خوبی فهمید لذت خندیدن رو، لذت دوست داشته شدن رو، لذت عاشق بودن رو اما ازش فرار کرد چون ذات آدم ها هیچوقت عوض نمیشه و تاریکی هیچوقت توی دلِ روشنایی دووم نمیاره!
حوله رو پایین تر آورد و جلو موهاش رو خشک کرد، حالا حولش کل صورتش رو گرفته بود. آروم پایین کشیدتش و وقتی چشم هاش توی آینه مشخص شدن، فهمید سیاهچاله های خالی و کدری که توی نگاه تهیونگ دیده بود دقیقا جاییه که دلش میخواست داخلش دفن بشه.
چشم هاش میسوختن، از وقتی میدونست تهیونگ از سئول رفته نتونسته بود درست و حسابی چشم روی هم بذاره، چند هفته شده بود؟ یادش نمیومد، با اینکه میدونست کجاست، میدونست داره چیکار میکنه، حتی بار ها میخواست سوار ماشینش بشه و بره دنبالش اما هیچ دلیل لعنتی ای وجود نداشت که به خودش اجازه بده این کار رو بکنه، پس فقط بهش زنگ زد تا ثانیه ای صداش رو بشنوه ولی تهیونگ خودش رو ازش دریغ کرد.
نفس عمیقی کشید، حس تهی بودن بهش دست داده بود. قلبش درد میکرد اما نمیدونست دردش برای کدوم یکی از اتفاقاتی که پیش اومده هست، اون حتی باعث شده بود تهیونگ بالای قبر خالیش اشک بریزه و درد و دل کنه، پس نمیتونست یه دلیل پیدا کنه تا باهاش به تهیونگ نزدیک بشه، این زیادی فکر بی شرمانه ای بود... ولی قلب این چیز هارو نمیشناخت، درسته؟
وقتی توی خونه نامجون اون رو دید ،فهمید درد داره اون نگاه و جملهی تهیونگ که به زور از بین لباش خارج شد و گفت که خوشحاله زندهست...
فهمید خُرد کردن یه آدم عین خراب کردن یه دیوار محکم نیست، اما تهیونگ ذره ذره جلوش فرو ریخته شده بود با تمام امیدش حالا تیکه هاش از دسترس جیمین خارج شده بود.
حوله رو روی تختش پرت کرد و بی توجه به اینکه بالاتنش هنوز لخته، سمت پنجرهی قدی رفت که سراسرش با یه پرده ی خاکستری رنگ پوشیده شده بود و توی گوشه ی سمت راست پنجره یه دوربین شکاری ای قرار داشت و کنارش یه دوربین روی سه پایه تنظیم شده بود تا دسترسی کامل دید زدن رو از گوشهی پنجره و بخش کوچیکی از پرده ی کنار زده شده بهش بده.
قبل از اینکه سرش رو کمی خم کنه و از توی لنز دوربین به بیرون نگاه کنه، چتری های صافش رو با دست باند پیچی شده اش که هنوز نم داشتن رو از جلوی چشم هاش کنار زد و نوک بینیش رو نرم خاروند، سرش رو کمی جلو برد و درِ تراسِ سراسر شیشه ایِ خونهی تهیونگ رو از نظر گذروند و با دیدن پرده های کنار زده شدهش، دندون هاش روی هم چفت شد و نفس حرصیش رو از بینیش خارج کرد.
_ لعنتی هنوز اونجاست!
مطمئن بود جونگ کوک الان توی خونهی تهیونگه، چون به خوبی میدونست تهیونگ هیچوقت پرده های تراس که به داخل سالن دید داشت رو کنار نمیزد، هیچوقت دوست نداشت نور بیافته روی وسایل خونش و انعکاسشون روی شیشهی تراس برای ساختمون های بلند مقابلش مشخص بشه، همیشه دوست داشت تیرگی وسایلش همون طور که هستن باقی بمونن تا احساس غریبگی نکنن.
اما الان اون پرده ها کنار زده بود این فقط یه معنی داشت، اونم این بود که جونگ کوک اونجاست و با علاقهی خودش این کار رو انجام داده.
کلافه نگاهش رو از روی لنز دوربین برداشت و اون قسمت کوچیک از پرده رو که بخاطر دید داشتنِ دوربین کنار زده شده بود رو کشید و سر جاش برگردوند.
_مگه خونه نداره که مدام اونجاست؟ چرا باید هر دقیقه اونجا باشه؟
زیر لب عصبی پرسید و دستی داخل موهاش کشید، جیمین احتمالا خبر نداشت که تهیونگ از جونگ کوک درخواست کرده که بیشتر با اون زندگی کنه تا به خونهی خودش بره وگرنه ممکن بود الان از شدت حرص یه کاری دست خودش بده و تهش پشیمون بشه.
نگاهش رو توی اتاقش چرخوند، برخلاف همیشه که دوست داشت توی خونه بمونه و با دوربینش خونه ی تهیونگ رو زیر نظر داشته باشه، امروز دوست داشت از این خونه فرار کنه. میدونست هرچقدر توی خونه بمونه نمیتونه جلوی خودش رو برای دید زدنِ خونه ی تهیونگ بگیره و مطمئنا اگه جئون رو اونجا میدید که راحت و آزادانه اونجا میگرده و باهم خوشحالن نمیتونست جلوی خودش رو برای استفاده نکردن از تفنگ دوربُردش که اخیرا توی استفاده ازش ماهر شده بود بگیره.
وقتی صدای آلارم پیام گوشیش بلند شد، به سمت پاتختی رفت و گوشیش رو از روی پا تختیِ قهوه ای رنگ برداشت. به اسم هوسوک که بالای صفحه افتاده بود نگاه کرد و با بی حوصلگی پیامش رو باز کرد.
_"قرار نیست با دیدنِ دوبارهی معشوقه ات و کوک، وظایفت رو فراموش کنی! باید ببینمت، پس خودت رو برسون به سازمان... همین الان! "
پوفی کرد و چند لحظه سرش رو بالا گرفت و نفس های عمیق کشید تا بتونه خونسردیش رو بدست بیاره، از زندگی روتین و اجباریش خسته شده بود ، پس کی آزادیش رو بدست میاورد؟
_ بخاطر توئه مادرفاکر توی این وضعیت کوفتی گیر کردم جانگ!
زیر لب با حرص زمزمه کرد و تا خواست جواب هوسوک رو با دست سالمش تایپ کنه و بهش بگه اوکی اما قبل از اینکه دکمهی ارسال رو بزنه، پیام دوم هوسوک براش روی صفحه مشخص شد و باعث شد دلش بخواد گوشیش رو توی دیوار با تمام قدرت خُرد کنه.
_" خودت نباش وقتی میای اینجا "
پیام سوم روی صفحه ظاهر شد.
_"خواهر زاده ی دلربای من"
_ فاک یو!
جواب هوسوک رو نداد و با چشم هایی که با حرص به گوشیش خیره بود بلند تر گفت.
_فاک یو! میشنوی؟ فاک... یو! امیدوارم با اون تراشهی فاکیت الان چک کنی منو پس برو به جهنم مادرفاکر!
گوشیش رو کنار حولش روی تخت پرت کرد و نفس عمیقی کشید، چرا هیچ چیز دیگه درست پیش نمیرفت؟
درسته که دوست داشت امروز توی خونه نباشه اما اصلا حوصلهی اینکه دوباره با اون وسایل احمقانه سر و کله بزنه و ساعت ها یه سری مواد مزخرف رو روی صورتش تحمل کنه نداشت ولی انگار مجبور بود و چاره ای برای انجام دادنش نداشت.
پس تصمیم گرفت قبل از شروع، لباساش رو عوض کنه چون بعد از انجام کار هاش مطمئنا دیگه حوصلهی لباس عوض کردن نداشت و اولین لباسی رو که جلوی دستش بود می پوشید.
_امیدوارم بمیری!
با غر زیر لب زمزمه کرد و به سمت کمد جدیدی که مدت ها بود به ست کمد هاش اضافه شده بود رفت و درش رو باز کرد. "لباسهای زنونه ی مزخرف!"
بدون نگاه کردن به پیراهن هایی زنونه ای که آویزون بودن، شلوار جینِ مشکی رنگی رو از کف کمد بیرون کشید و پیراهن سفید رنگی رو انتخاب کرد.
امروز دوست داشت از همیشه ساده تر و راحت تر باشه، از وقتی جونگ کوک رو نزدیک تهیونگ دیده بود بیشتر دلش میخواست حتی توی اون قالب هم به خود واقعیش نزدیک تر باشه تا بتونه کاملا به خودش برگرده، عجیب بود اما برای داشتن تهیونگ میتونست از خیلی چیزها بگذره.
با بیحوصلگی و آروم ترین حرکاتی که از خودش سراغ داشت، لباس زیر و لباس های دیگه ای که برای امروز انتخاب کرده بود رو پوشید و با لعنتی زیر لب گفتن، پد های فرم دهنده رو توی لباس زیرش، روبروی سینهش تنظیم کرد و بالاخره روی صندلی کوچیک میز آرایشی که چند وقتی بود مهمون اتاقش شده بود نشست.
به صورت خودش توی آیینه نگاه کرد، کاری کرده بود که حتی مجبور بود صورت خودش رو هم بپوشونه و از بقیه قایم کنه.
_چقدر رقت انگیز!
جمله ی پر از نفرتی که تهیونگ توی دفترش بهش گفته بود رو تکرار کرد و سرد خندید. این زندگی کوفتی چیزی نبود که فکرش رو میکرد، چیزی نبود که وقتی عاشق تهیونگ شده بود و هوسوک به اون یادآوری کرد که بخاطر خواسته های قلبیش بجنگه پس تصمیم گرفت بجای تهیونگ انتخابش کنه چون فکر میکرد انقدر بهش وفاداره که از دستش نده، ولی حالا اینجا بود و تنها چیزی که داشت تنفر بود...
آهی کشید و به سر مانکن کوچیکی که سمت چپ میز آرایش، درست کنار جایی که عطر هاش رو نگه داری میکرد قرار داشت نگاه کرد. این صورت و چهرهی مصنوعی چیزی بود که خودش رو به اونها دچار کرده بود، همینقدر متضاد با حس درونیش!
قبل از اینکه کارش رو شروع کنه، مثل همیشه کرم پرایمر رو روی همه جای صورتش مالید و طوری با پد پخشش کرد که اثری از نقطه های سفیدِ پرایمر روی پوستش باقی نمونه، بعد دستش رو به سمت گونه های مانکن که ماسک ژله ای سیلیکونی روی اون قرار داشت و فرم خوبی به گونه های مانکن داده بود دراز کرد. تکهی کامل لُپ ها و گونه ی ماسک سیلیکونیِ مانکن رو از روی صورتش برداشت و قبل از اینکه توی آیینه نگاه کنه و بخواد اون رو روی صورتش فیکس کنه، نگاهی به تکه های ماسک توی دستاش انداخت، هنوزم قرار بود ادامه بده؟ خسته نبود؟
البته که بود... لب های خشکش رو با نوک زبونش تر کرد و بالاخره مشغولِ قرار دادن فرمِ سیلیکونیِ ماسک روی صورتش شد. درسته که دستش باند پیچی شده بود اما اون رو طوری از بین انگشتاش رد کرده بود که بتونه راحت حرکت بده پس سعی کرد با دقتِ بالا فرمِ همیشگی رو به صورتش بده و کاملا حرفه ای روی ماده ای که حالا روی گونه هاش و قسمت پایینی صورتش چسبیده بود، دست میکشید و با فشاری که با نوکِ انگشت هاش به فرو رفتگی هایی که میخواست ایجاد کنه، بوجود میاورد و باعث میشد که دقیقا صورتش حالت همیشگی رو به خودش بگیره و تبدیلش کنه به شخصیتی که ساخته بود.
همون طور که آخرین فشار هارو با نوک انگشت دست راستش به پایینِ گونهی راستش وارد میکرد، دست چپش رو دوباره به سمت صورت مانکن دراز کرد و ذرات ژله ایِ سیلیکون رو از روی کناره های پیشونیِ مانکن برداشت. قبل از اینکه اونا رو طوری روی پیشونیش بچسبونه که پیشونیش رو بلند تر نشون بده، خودش رو توی آیینه نگاه کرد و گونه ها و قسمت پایینیِ صورتش رو اونجا بررسی کرد، همه چیز همونطور که میخواست کاملا فرم خوبی داشت.
مشغولِ قرار دادن ماسک سیلیکونیش، همونطور که همیشه برای تغییر چهرهش نصبش میکرد شد و دقت کرد که حتما چند تا خطِ خیلی ریز با مدادِ قهوه ای بالای پیشونیش به وجود بیاره تا طبیعی تر بنظر برسه.
_یکم دیگه...
به خودش امید داد، دست چپش در حال انجام دادنِ مراحل آخر فرم دهی به پیشونیش بود، پس دست راستش رو به سمت کشوی دومِ میز دراز کرد و اسپری فیکسر رو از داخل اون بیرون کشید. همین که کارش با پیشونیش تموم شد، سریع اسپری رو روبروی صورتش گرفت و چشم هاش رو بست و شروع کرد به پخش کردن اسپری روی تمام پوست صورتش و توجه داشت که کاملا درست انجامش بده.
احساس خنکی بهش دست داد و با وجود اون لایه های نسبتا ضخیم ماسک روی صورتش حسابی گرمش شده بود حس کرد که الان میتونه بهتر نفس بکشه. چند دقیقه متوقف شد تا ماسک سیلیکونی کاملا روی صورتش فیکش بشه تا اون موقع همه ی لوازم آرایشی رو که بدرد یه میکاپ ساده میخورد از توی کشوی اول میز آرایش خارج کرد و اونها رو روی میز چید.
در حین بستن کشوی میز چشمش به توریِ کلاه مانندی که با استفاده از اون میتونست موهاش را کاملا توی اون توری جمع کنه تا راحت تر از کلاه گیسش استفاده کنه افتاد.
اون رو هم همراهِ لوازم آرایش از توی کشو بیرون کشید و تصمیم گرفت قبل از شروعِ میکاپش اون رو روی موهاش بذاره تا خیالش از بابت اونها راحت بشه اینطوری موهای خاکستری رنگش مشخص نمیشد.
پس با هر دو دستش، توری های به هم چسبیده رو از هم باز کرد و عین یه تار عنکبوتِ طویل روی انگشت هاش نگه داشت بعد آروم طوری که انگار داره یه کلاه بافتنی رو روس سرش میذاره، اون تورِ کلاه مانند رو روی تموم قسمت های پشتی سرش قرار داد و دنبالهی اون رو تا بالای پیشونیش و موهایی که بالای پیشونیش قرار داشت کشید و از پایین هم اون رو تا پسِ گردنش پایین کشید.
کفِ دست راستش رو روی موهاش و توری که روشون بود قرار داد و سریع با دست آزادش از توی کشوی کمد سنجاق های کوچیک و نازک مشکی رنگ رو بیرون کشید و شروع کرد به نصب کردن روی لبه های توری و همین طور موهاش کرد تا کاملا پوشونده بشه و در صورت هیچ احتمالی، موهای خودش از جایی نشون داده نشه.
برای چند لحظه چشم هاش رو بست، آرنجش رو روی لبهی میز گذاشت و پیشونیش رو به انگشت های ظریفش تکیه داد تا افکاری که توی مغزش عین یه رودخونه به راه افتاده بودن سر و سامون بگیرن. دوباره یاد حرفای نامجون افتاد و حس کرد بخاطر اینکه اجازه داد جونگ کوک به تهیونگ نزدیک شه خیلی عصبانی، ولی چه فایده اش داشت؟ هیچوقت فکر نمیکرد که اون پسر بتونه نظر تهیونگ رو به خودش جلب کنه در صورتی که فکر میکرد اون رو میشناسه اما اشتباه محض بود.
مشت نسبتا محکمی روی میز زد که باعث شد همه ی وسایل به همراه آیینه بلرزن، از تموم این منجلابی که توی گیر کرده بود حرصی بود و حالا هیچ کاری ازش برنمیومد، حس یه آدم رو به مرگی رو داشت که برای زنده بودن بیشتر به هوا چنگ میزنه تا شاید مرگ بهش رحم کنه و اکسیژن رو به ریه هاش هدیه بده... اما این غیر ممکن ترین حالت بود.
به ساعت روی میزی که سمت راست میز آرایش قرار داشت نگاه کرد و فهمید باید بیشتر عجله کنه تا خودش رو به سازمان برسونه. زیر لب لعنتی فرستاد و وقتی سر کانسیلر رو باز کرد احساس کرد که بخاطر بوی سردش عطسش گرفته، پس سرش رو کج کرد و آروم عطسه کرد طوری که انگار صدای عطسش شنیده نشد، دلش نمیخواست ماسک روی صورتش خراب شه.
شروع کرد به انجام میکاپ سبک و دخترونه ای و برای آرایش چشمش همراه خط چشم به یه سایهی آبی رنگ و خیلی لایت بسنده کرد و مشغول استفاده از بقیه وسایل مورد نیازش شد.
بعد از چند دقیقه، وقتی که آخرای میکاپش بود دوباره صدای آلارم پیام گوشیش بلند شد. اخم کوچیکی کرد و از دور به گوشیش که توی ملافه های بهم ریخته ی تختش دفن شده بود نگاه کرد. افراد زیادی این شماره ی اون رو نداشتن، ذاتا یا نامجون بود یا هوسوک. حوصله هیچکدومشون رو نداشت پس بدون توجه به گوشیش میکاپش رو تموم کرد و خودش رو توی آیینه برانداز کرد، مثل همیشه خیلی خوب پیش رفته بود.
_بالاخره...
خسته گفت و دستش رو به سمت کلاه گیس بلوندی که با دقت رنگش انتخاب شده بود که توی ذوق نزنه و روی سر مانکن بود دراز کرد و اون رو از روی سرش برداشت. کاملا حرفه ای کلاه گیس رو درست شبیه یه کلاه روی سرش کشید و سعی کرد توی سریع ترین حرکت جای فرو رفتگی که برای فیکس شدن گیره هایی که به لبه ی توری محافظ چسبونده بود رو به گیره ها برسونه و اینطوری کلاه گیس رو کاملا روی سرش فیکس کنه.
دوباره به ساعت نگاه کرد و دید دیگه وقتی برای تلف کردن نداره، برای آخرین بار خودش رو توی آینه برانداز کرد و لحظه ای دوباره متوقف شد، هیچ جاش شبیه خودش نبود، هیچ چیز اونی که میخواست نبود.
دو سال کامل زندگیش رو با دروغ پیش برده بود و حالا چشم هاش تنها چیزی بودن که از کل چهرهی جدیدش به جیمینِ واقعی تعلق داشت شاید برای همین بود هیچوقت لنز نمیذاشت تا شاید تهیونگ کمی بهش توجه کنه... ولی دریغ از حسی که جیمین بهش نیاز داشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت پا تختی رفت، خم شد و با باز کردنِ کشوی کوچیکی باکس قرص مخصوصش رو از گوشهی راستِ پا تختی بیرون کشید و همون طور که همچنان خم بود، یه قرص از داخل باکس برداشت و بقیه رو سر جاش برگردوند. کمرش رو صاف کرد و کشوی پا تختی رو با پاش بست و به قرص کف دستش نگاهی انداخت، ریز بود اما میتونست تا دوازده ساعت صداش رو ساپورت کنه. بدون اینکه به خودش زحمت بده تا از توی آشپزخونه یه لیوان آب برداره، قرص رو روی زبونش گذاشت و بدون آب قورتش داد. میدونست ماکسیموم تایمی که طول می کشید اثر کنه نیم ساعت بود و این تایم کاملا برای اینکه خودش رو به سازمان برسونه مناسب بود.
دیگه هیچیش جیمین نبود. نه صورتش، نه موهاش، نه لباساش و همین طور نه صداش! همه اش تغییر کرد و ظریف تر شد.
و همهی اینا اون رو تبدیلش کردن به "جیا"... کسی که شخصیتِ معرفی شده و دیده شدهی دوم جیمین بود!
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)
Action_اسـلـحـه_ نویسنده: راحیل کاپل: ویکوک ژانر: جنایی، دارک، اکشن، انگست، ماجراجویی، اسمات، رمنس خلاصه: فرمانده تهیونگ، عاشق دل شکسته ای که برای گرفتن انتقام قتل دوستپسرش تراشه ای رو می سازه که عاقبت همهاشون رو نامعلوم میکنه و جئون جونگ کوکی که اد...