Chapter 11 & 12

17.7K 1.4K 323
                                    


‌تهیونگ با قدم های آروم و بلند جلوی در رسید، منتظر به دختر مقابلش نگاه کرد تا شاید بالاخره سرش رو از اون گوشی کوفتی بیرون بیاره و متوجه حضورش بشه اما تهیونگ نمیدونست که جیا با استرس و هیجانی که داره نمیتونه سرش رو بالا بگیره، موقعیت برای اون دختر جوری بود که هیچکس نمیتونست متوجهش بشه.
تهیونگ بی حوصله همینطور که مستقیم به جیا نگاه میکرد لگد محکمی به در زد تا صدای برخورد کفشش به در توجه جیا رو جلب کنه ، اینکه توسط کسی که مطمئنا ازش کوچیکتره بهش بی احترامی خوشش نمیومد. بالاخره جیا به اجبار سرش رو بالا آورد و به پسر بزرگتر نگاه کرد.
تهیونگ قدمی به جلو گذاشت و با چشم های ریز شده تمام اجزای صورت جیا رو از نظر گذروند، دختر مقابلش یه میکاپ ساده و دخترونه داشت که اون رو ظریف تر نشون میداد، موهای موج دار و شرابیش که با پوست صاف و شیری رنگش تضاد زیبایی ایجاد میکرد قطعا جزء اولین چیزهایی بود که نگاه بقیه رو به سمت خودش میکشید اما تنها اتفاق عجیب اون لحظه این بود که تهیونگ حس عجیبی داشت ... یه حس آشنایی که باعث میشد بیشتر به دختر خیره بشه انگار که قبلا جایی اون رو دیده بود و این دقت باعث میشد جیا هر لحظه دستاش رو به سردی مطلق بره، چون حتی نمیخواست تصور کنه ممکنه اولین حرف تهیونگ چی باشه و اگر سوالی ازش بپرسه که نتونه جواب بده ممکن بود چه اتفاقی بیوفته؟
_چند سالته؟
جیا نفس لرزون و آرومی کشید طوری که تهیونگ متوجه نشد، تهیونگ با سوال یکدفعه ایش جیا رو به خودش آورد و باعث شد دختر سریع نگاهش رو از تهیونگ بگیره و به درِ سفید رنگ مقابلش خیره بشه.
_26
_خوبه.
تهیونگ زمزمه کرد و در ورودی رو باز کرد و اول خودش وارد شد و تنها چیزی که اون لحظه جیا میتونست بگه این بود!
_همین؟
اروم زمزمه کرد و به رفتن تهیونگ خیره شد.
اون پسر حتی آداب اولیه معاشرت با خانم ها رو هم رعایت نمیکرد چون ذاتا براش اهمیتی نداشت که کی راجبش چه برداشتی داره و ممکنه با این کارش به مخاطبش غیر مستقیم بی احترامی کنه ، اما این چیزی نبود که جیا رو ناراحت کنه پس فقط لبخند کمرنگی زد و پشت سرش وارد حیاط شد و بعد از بالا رفتن از پله ها کمی مکث کرد و بعد وارد خونه ی نسبتا بزرگ تهیونگ شد، اینکه خونه اش رو از نزدیک میدید باعث میشد لبخند عجیبی رو لب هاش ظاهر بشه که کسی جز خودش معنیش رو درک نمیکرد.
_اوه جیا ...
صدای نامجون بود که با فاصله ی چند ثانیه بعد داخل خونه پخش شده بود،جیا به طرف ورودی در برگشت با دیدن جونگ کوک روی دستای نامجون سریع کیف وسایل پزشکیش رو روی کاناپه گذاشت و به طرفشون رفت تا بتونه کمک کنه و جونگ کوک رو به اتاق ببرن اما نامجون ممانعت کرد و گفت که نیازی نیست.
تهیونگ از اتاق خوابش بیرون اومد و بی توجه به حضور اون دو نفر به طرف حموم رفت که جیا سریع واکنش نشون داد و باعث شد تهیونگ متوقف بشه.
_کجا میری تهیونگ شی؟
تهیونگ اخم محوی بین ابروهاش نشست و با بد اخلاقی جواب داد.
_تو که نمیخوای منو وقتی غرق خونم پانسمان کنی؟ بعدشم ...
به جونگ کوک اشاره زد و ادامه داد.
_اون یکی بیشتر از من حالش بده پس اول به اون رسیدگی کن.
جیا نمیتونست پافشاری یا مخالفت کنه پس سریع باشه ی آرومی گفت و به طرف وسایل پزشکیش رفت، تهیونگ دستی که داخلش حوله بود بالا آورد و با همون به سمت اتاق مهمان اشاره زد.
_ببرش اونجا ، نمیخوام تختم کثیف شه.
نامجون دستش رو زیر پاهای جونگ کوک محکم تر کرد و به طرف بالا فرستاد تا خوب بغلش کنه چون احساس میکرد جسم جونگ کوک درست مثل پوست یه ماهی هر لحظه بیشتر از دستش سرُ میخوره .
_چی؟ محض رضای خدا تهیونگ اون داره میمیره بعد تو به فکر تختتی؟
_اهمیتی نمیدم.
تهیونگ با بیخیالی گفت و همینطور که انگشت فاکشُ بی توجه به حضور جیا بالا گرفته بود به سمت حمام رفت.
درستش این بود که با این حرکت جیا معذب میشد یا واکنشی در شان دخترونه اش نشون میداد اما اون همونطور که ریز میخندید به طرف نامجون برگشت و منتظر نگاهش کرد.
_نخند فقط بیشتر عصبیم میکنی.
نامجون با حرص غرید و به سمت اتاق مهمان تهیونگ که نزدیک تراس بود رفتن و وارد شدن، جیا سریع با یه حرکتی که بنظر آسون میرسید موهاش رو بالای سرش به حالت گرد و گوجه ای در آورد و بست،نامجون فقط با نگاه کردن به اینکارش میتونست درست چیزی شبیه به این رو زمزمه کنه "هنوزم عادت نکردم به دیدنش" اما توی سکوت به کار کردن جیا خیره شد.
دختر وسایل داخل کیف پزشکیش رو بیرون آورد و با سرعت عمل مناسب همینطور که وسایلش رو روی میز میچید پاکت های خون رو که از گروه های مختلف خونی تشکیل شده بود روی تخت میذاشت.
سرش رو بالا گرفت و به در نگاه کوتاهی انداخت تا از لو رفتن احتمالی مکالمه اشون جلوگیری کنه پس با صدای زمزمه مانندی توضیح داد.
_گروه خونیش A+ اما من همش رو آوردم تا سوال پیچت نکنه،پس اگر ازت چیزی راجب پاکتای خون پرسید فقط بگو جیا میدونه.
نامجون جونگ کوک رو روی تخت گذاشت و با حرص همینطور که دستای خونیش رو با پشت پیرهنش پاک میکرد جواب داد.
_توئه لعنتی حتی آزمایششم نکردی چطوری باید بگم گروه خونیشو فهمیدی؟
_فقط تظاهر کن که وقتی بهوش اومد بهمون گفته و دوباره بیهوش شد.
نامجون پوزخند صدا داری زد انگار جیا متوجه نمیشد اونا توی چه موقعیتی قرار دارن.
_تو فکر میکنی تهیونگ احمقه چنین چیزی رو باور کنه؟
_نه اما بهت اعتماد داره پس دهنتو ببند و فقط کاری که میگم رو انجام بده.
جیا با اخطار واضحی نامجون رو مخاطب قرار داد و نگاهش رو به طرف جونگ کوک برگردوند ، درسته که اون تهیونگ رو یه احمق نمیدید اما میدونست ممکنه چه سوالاتی رو بپرسه پس برای همشون جواب هایی آماده کرده بود.
نفس عمیقی کشید و بی توجه به حالت طلبکارِ نامجون سِت فیلتردار رو برداشت و به ورودی لوله ی پاکت خون چسبوند و سرش رو بالا گرفت، دنبال صندلی ای میگشت پاکت خون رو ازش آویزون کنه تا سریع تر کار تزریق خون به جونگ کوک تموم بشه.
_داخل تراس پایین میله ها اهنیش یه چوب نسبتا بزرگه اونو بیار.
_تو از کجا-...
نامجون دندوناش رو روی هم فشار داد و چشماش رو بست تا برای لحظه ایم که شده بفهمه با آوردن توافقیه جیا توی خونه ی تهیونگ چه اشتباهی رو مرتکب شده.
_البته که تو ازش خبر داری و چکش کردی.
با حرص زمزمه کرد و بدون اتلاف وقت اتاق رو ترک کرد تا کاری که خواهرزاده ی هوسوک خواسته بود رو انجام بده، باورش نمیشد تن به چنین کاری داده و اون رو به خونه ی تهیونگ آورده، اینکه جیا قبل از اومدنش کل خونه ی تهیونگ رو بررسی کرده بود باعث میشد بیشتر مضطرب بشه چون فقط کافی بود تهیونگ محص رضای خدا کنجکاو بشه و از اون تیکه فلزِ عجیب بپرسه که "چیزی برای گفتن داره؟" یا "اتفاقی پیش نیومد؟" تا اون تراشه ای که از نظر نامجون کاملا نفرین شده بود به حرف بیاد و بگه که جیا در جریان تصادف بوده و از قبل در حال بررسی کردن خونه اش بوده.
نامجون ریسک بزرگی انجام داد درست وقتی که میدونست احتمال اینکه تهیونگ هویت جیا رو بفهمه زیاد بود و این دقیقا باعث میشد مغزش از استرس قفل کنه.
وارد تراس شد و با کمی گشتن چیزی که جیا خواسته بود رو پیدا کرد و دوباره وارد اتاق شد.
جیا ستِ خون رو به جونگ کوک وصل کرده بود و در حال پاره کردن بالای زانوی شلوار جونگ کوک بود که صدای نامجون رو شنید.
_حالش چطوره؟
جیا بدون برگشتن به طرف مرد بزرگ تر جواب داد.
_پوست اطراف گردنش آسیب دیده و زانوش ضرب دیده، از ناحیه ی ران و بازو زخمی شده ، عمیق نیست اما بخاطر خون زیادی که به مرور از دست داده باید استراحت کنه تا کاملا خوب شه.
نامجون نفس راحتی کشید و همینطور که به چهره ی بیهوش و رنگ پریده ی جونگ کوک نگاه میکرد، چوب بلند و نسبتا نازک رو به جیا داد و دید که چطور سریع کیسه رو بهش وصل کرد و با فرو کرد لای میله های تاجِ تخت اون رو ثابت نگه داشت تا خون به راحتی وارد رگ های جونگ کوک بشه.
_هوم خوبه.
با شنیدن تایید یهوییه تهیونگ که کنار در ایستاده بود، جیا و نامجون به طرفش برگشتن، وضعیت تهیونگ کمکی به منحرف کردن نگاه های جیا به بدن عضله ای و پوست گندم رنگش نمیکرد چون اون فقط یه شلوار ورزشی مشکی تنش بود دقیقا بدون هیچ تیشرتی با حوله ی کوچیک روی سرش در حال خشک کردن موهای پریشون و بلندش بود.
نامجون به زخم پهلوی تهیونگ اشاره کرد و با تعجب پرسید.
_بخیه زدی خودتو؟
_نه فقط پانسمان کردم.
جیا سرش رو به طرف جونگ کوک برگردوند و همونطور که با پنبه ی تمیز رد خون های روی صورت و دماغش رو پاک میکرد تهیونگ رو مخاطب قرار داد.
_باید زخمت اول ضد عفونی بشه و بعد بخیه بزنی چون ممکنه عفونت کنه، پس لطفا بشین روی تخت تا کارم تموم شه.
تهیونگ حوصله ی مخالفت نداشت فقط به سمت تخت رفت و کنار پای جونگ کوک نشست.
کمی چرخید تا به صورتش نگاه کنه ، اینکه این پسر تازه وارد زندگیش شده بود و به هر طریقی سعی میکرد باهاش حرف بزنه یا بهش نزدیک بشه باعث میشد فکر کنه اون عجیب ترین آدمیه که تو زندگیش دیده حتی عجیب تر از خودش چون جونگ کوک با نجات دادن جونش امشب این رو به خوبی ثابت کرد اما حالا اوضاع کمی فرق میکرد.
درسته تهیونگ به زبون نمیاورد اما تمام ذهنش مشغول جمله های هشدار دهنده ای مثل "اون جونمو نجات داد" بود و دقیقا دلیل اینکه صبح قرار نبود خبر مرگش پخش بشه همراه برملا شدن راز خانوادگیش همه و همش رو مدیون همون پسری بود که از ناکجا آباد پیداش شد و بعد از نجات دادنش حالا روی تختی از اتاق مهمانش خوابیده.
_گروه خونیت چیه؟
با سوال جیا آروم سرش رو به طرفش چرخوند و به نیم رخ متمرکزش نگاه کرد.
_من خون زیادی از دست ندادم.
تهیونگ جوابی که جیا میخواست رو بهش نداده بود.
دختر آخرین گره ی بخیه رو روی رون جونگ کوک زد و بعد از پانسمان کردنش پنبه های آغشته به خون رو داخل سطل کنار تخت انداخت و دستکش های داخل دستش رو در آورد و یه جفت لاتکس دیگه پوشید.
_چشمات به زور بازه، رنگ به صورت نداری و هر چند ثانیه یه بار بخاطر سرگیجه سرت خیلی کم به جلو خم میشه اما با مشت کردن دستت دوباره خودتو عقب میکشی ... تمام اینا به خوبی حرفتو رد میکنه پس بهتره گروه خونیتو بگی لجبازی به بهتر شدنت کمک نمیکنه تهیونگ شی.
لحن بیان جملات جیا برای تهیونگ عجیب بنظر میرسید.
_جالبه ...
تهیونگ زمزمه کرد و جیا به طرفش برگشت با اینکه از زل زدن به چشم های عمیق و کشیده اش طفره میرفت بهش نگاه مستقیمی انداخت و یه سِت خون برای تهیونگ آماده کرد.
چیزی که برای تهیونگ قابل توجه بنظر میرسید این بود که اون دختر تمرکز بالایی رو حرکات بدنی بیمارش داره و جوری حرف میزنه که انگار موقعیت های مخاطبش رو تنها خودش کنترل میکنه.
_O- 
جیا سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و پاکت خون O- رو از بین پاکت های خون پیدا کرد و از روی تخت بلند شد، کار پانسمان بازوی جونگ کوک نصفه مونده بود اما جیا اهمیتی نمیداد تا همون لحظه ام بخاطر حضور تهیونگ کار های پانسمانش رو انجام داده بود.
_دست چپتو مشت کن.
تهیونگ دستش رو روی رانش گذاشت انگشتاش رو جمع کرد، داشت با خواسته های جیا راه میومد چون خودش هم به خوبی میدونست خون زیادی از دست داده اون حتی زیر دوش بخاطر سرگیجه ای که داشت نتونسته بود خودش رو به وان برسونه و روی سرامیک ها نشسته بود و حتی نمیتونست زیاد به بدنش حرکت بده اما با دردسر زیاد تمام خون هایی که روی بدنش بود رو شست و خودش رو پانسمان کرد.
جیا پایین تخت جایی نزدیک به بین پاهای تهیونگ زانو زد با پنبه ی آغشته به الکل سعی در پیدا کردن رگ تهیونگ داشت، با اینکه میدونست نیازی به اینکار نیست دست سردش رو زیر دست مشت شده ی تهیونگ گذاشت، سوزن آنژوکت صورتی رو داخل رگش فرو کرد و با یه چرخش ریز از خوب بودن رگ خونی مطمئن شد، با ارامش چسب کوچیکی بهش زد تا ست رو فیکسش کنه و بالاخره خون به بدن تهیونگ تزریق شد.
جیا سرش رو برای لحظه ای بالا گرفت و دید که تهیونگ چشماش رو بسته و چینی به وسط پیشونیش داده که فقط باعث جذابیت بیشترش میشد ، دلش میخواست انگشتاش رو بالا ببره و موهای پریشون و مرطوبش رو از روی صورت جذابش کنار بزنه و حوله ی کوچیکی که هنوز روی سرشه رو برداره اما میدونست دلیلی برای اینکار وجود نداره به غیر از اون اگر هوسوک ویدئوهای اون لحظه رو چک میکرد حتما واسش دردسر درست میشد.
پانسمان روی پهلوی تهیونگ رو برداشت و گفت.
_دراز بکش تا-...
_مممم
صدای ناله ضعیف و خشدار جونگ کوک بود که حرف جیا رو نصفه قطع کرد. تهیونگ به طرف جونگ کوک برگشت و این کار به پهلوش فشار وارد کرد و خون کمی از کنار بریدگی پهلوش جاری شد، توجه جیا به زخم تهیونگ جلب شد، میدونست اگر بیشتر بچرخه زخمش بیشتر باز میشه و این اصلا خوب نیست.
_اگر یکم دیگه تو این حالت بچرخی زخمت بیشتر باز میشه تهیونگ شی.
تهیونگ تو همون حالت موند و حتی برنگشت به جیا نگاه کنه.
_مهم نیست.
به سردی زمزمه کرد و دستش رو روی بازوی جونگ کوک گذاشت و صداش کرد.
_هی ...
جونگ کوک بعد از چند ثانیه ی طولانی چشماش رو باز کرد و با سردرد وحشتناکی که حس میکرد سراغش اومده دوباره ناله ی آرومی کرد و چشماش رو بست، تمام بدنش کوفته بود انگار تازه ضربه و استرسی که برای تصادف تحمل کرده ، توی تن و احساساتش ظاهر شده بود.
با باز کردن دوباره چشماش قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرار کرد و لبای خشک شدش رو با زبونش خیس کرد تهیونگ کمی خودش رو روی تخت جا به جا کرد تا به جونگ کوک دید بهتری داشته باشه.
جونگ کوک آروم سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند و با کمی گیجی نگاهش کرد، کنارش دختری بود که نمیشناخت اما میتونست با دیدن دستکش و پنبه ی داخل دستش حدس بزنه کیه.
_ت-تهیونگ ...تو خوبی؟
اینکه جای نگرانی برای خودش اول از حال تهیونگ میپرسید باعث میشد پسر بزرگ تر بیشتر کنجکاو هویتش بشه.
_نگران من نباش.
تنها چیزی که تهیونگ گفت همین بود، اما انگار برای جونگ کوک کافی بنظر میرسید چون سرش رو روی بالش جا به جا کرد و گفت.
_تشنمه ...
_من میارم.
نامجون به سرعت اعلام کرد و به طرف آشپزخونه قدم برداشت، تهیونگ به رد اشکی از چشمای جونگ کوک مونده بود نگاهی انداخت و صورت و پیشونیش با قطره های ریز عرق پر شده بود، دستش رو به سمت موهای چتری و بهم ریختش برد و به سمت بالا هدایتشون کرد تا دمای بدنش رو چک کنه.
_یادته چه اتفاقی افتاد؟
جونگ کوک بخاطر سردیه دست تهیونگ چشماش رو بست و بیحال هومی گفت و جواب داد.
_ما ... تصادف کردیم.
_یادته آخرین لحظه بهت چی گفتم؟
_ اینکه من ... من کسی نیستم که-...
_پس یادته!
تهیونگ وسط حرف جونگ کوک پرید چون به خوبی میدونست آخرین جمله های رد و بدل شده بینشون چی بوده ، فقط میخواست مطمئن بشه جونگ کوک به دروغ ادعا نمیکنه که حافطه اش پاک شده یا فراموشی موقت گرفته.
_خوبه ...
همزمان با برداشتن دستش از روی پیشونی جونگ کوک نامجون وارد اتاق شد و به طرف تخت رفت، زانوش رو یه طرف تخت گذاشت و دست آزادش رو زیر گردن جونگ کوک برد و با ملایمت گفت.
_یکم سرت رو بلند کن بتونی آب بخوری جونگ کوک شی.
جونگ کوک چشماش رو دوباره باز کرد و با کمک نامجون سرش رو بلند کرد، با تشنگی و عطشی که از درون تحمل میکرد تا آخرین قطره ی آب داخل لیوان رو خورد و بعد دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت.
احساس میکرد خنکیه آبی که خورده بود باریکه ی ظریفی از داخل گلو تا معده اش به جا گذاشته که با وجود گرمای درونیش به وضوح حسش میکنه.
تهیونگ چشماش رو ریز کرده بود و به جونگ کوک نگاه میکرد با اینکه جیا منتظر بود برای بخیه زدن زخمش اما اون حواسش پیش جونگ کوک و منتظر بهش نگاه میکرد.
_چطوری فهمیدی اونجام؟
سوال تهیونگ ناگهانی بود و باعث شد جونگوک کوک به طرفش برگرده و بهش خیره بشه، خیلی چیزا برای گفتن داشت اما فقط به تهیونگ نگاه کرد که شاید بخاطر حالش مراعات کنه و بیخیالش بشه اما خودش هم میدونست از لحظه ای که نجاتش داد باید فکر چنین آینده ای رو هم میکرد چون حقیقت چیزی نبود که تهیونگ به سادگی ازش بگذره.
_بهتره حرف بزنی چون من تا ابد وقت دارم روی تخت بشینم و همین سوالو در کمال آرامش و صبوری بارها و بارها بپرسم، پس بگو ...
جیا به طور نامحسوس دستش رو روی شلوارش گذاشت و پارچه ی نرمش رو داخل مشتش فشار داد،چون میدونست مقصر این اتفاق هوسوکه و بخاطرش نگران بود، اما با متوجه شدن اینکه اون پسر روی تخت چطوری نجاتش داده لب هاش رو با حرص روی هم فشار داد تا چیز عجیبی از دهنش نپره و توجه تهیونگ رو به خودش جلب نکنه.
نامجون به بهونه ی رفتن به اشپزخونه با قدم های بی صدایی اتاق رو ترک کرد اما جیا تو سکوت بهشون گوش میداد.
_تو نجات پیدا کردی، چرا برات مهمه که از کجا میدونستم؟
_برای من مهم نیست چطوری نجاتم دادی و من تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که تو کی هستی و از من چی میخوای!
جونگ کوک اخم ظریفی رو پیشونیش نشست نگاهش روی صورت پسر مقابلش چرخید، چطور میتونست ازش بپرسه که چی ازش میخواد، مگه تا همون لحظه بهش نشون نداده بود چی ازش میخواد؟ البته به تهیونگ حق میداد که بخواد از حقیقت باخبر بشه اما چرا باید جونگ کوک اون کسی باشه که حقیقت رو برملا میکنه.
_کنجکاوی؟
_اگر راضیت میکنه برای گفتن حقیقت، تو اینطوری برداشت کن.
_چرا باید حقیقت رو من بهت بگم؟
_چون الان نگاهم فقط روی توئه.
تهیونگ به سردی جواب داد و جونگ کوک با وجود دردی که داشت گوشه ی لبش برای لبخند خیلی محوی بالا رفت، میدونست تهیونگ منظورش از "نگاهم روی توئه" چیز دیگه اس اما نمیتونست از شنیدنش لذت نبره.
_خودت باید بفهمی ...
تهیونگ با وجود پارگی گوشه ی لبش پوزخند زد، اون پسر سر سخت تر از چیزی بود که نشون میداد و این فقط بیشتر باعث تحریک کنجکاویه تهیونگ میشد و نه تنها بخاطر به چالش کشیدنش از طرف جونگ کوک بلکه بخاطر خودش هم که شده میخواست همه چیز رو بفهمه.
_خیل خب، پس تا وقتی حقیقت رو بفهمم حق نداری پاتو از این خونه بیرون بذاری.
_منصفانست.
لحن خوشحاله جونگ کوک بیشتر تهیونگ رو مشکوک میکرد از اینکه اون واقعا کیه و چی ازش میخواد،اما این رو به خوبی میدونست که چرا بهش آسون گرفته و تا الان با سوال های مختلف اون رو به جنون نکشونده.
نگاه کوتاهی به جونگ کوک انداخت و کامل به طرف جیا برگشت و طوری که انگار تا چند ثانیه پیش تنشی داخل اتاق وجود نداشت دستور داد.
_میتونی شروع کنی.
جیا که تمام مدت ساکت بود بالاخره به حرف اومد.
_بهتره دستتو تکون ندی.
بهش تذکر داد وسایل بخیه زدن رو کنار پاش گذاشت، همینطور که نخ بخیه رو آماده میکرد به شلوار تهیونگ خیره شد، نمیتونست نگاهش رو تو صورت تهیونگ بچرخونه و امیدوار بود حرصی و عصبانیتی که یکدفعه توی جونش افتاد معلوم نباشه.
_لطفا دراز بکش.
_نمیتونی همینطوری بخیه بزنی؟
تهیونگ به آرومی پرسید و منتظر به جیا نگاه کرد اولش متوجه مکثش نشد اما کمی بعد وقتی به لرزش جزئی انگشتاش که باعث میشد نخ بخیه توی دستش هی تکون بخوره نگاه کرد و با دقت رفتارش رو بررسی کرد.
تهیونگ هیچوقت بدون دلیل حرفی رو نمیزد ولی حالا مطمئن نبود چیزی که میگه درست باشه یا نه.
_از من میترسی؟
جیا با سوال یکدفعه ای تهیونگ بهت زده سرش رو بالا گرفت و با چشمای گردش بهش خیره شد، این کارش باعث شد که مهر تاییدی باشه برای پسر مقابلش اما جیا به این فکر میکرد که چی باعث شده بود که تهیونگ ترس و استرسش رو حس کنه؟
جونگ کوک با اینکه چشماش رو بسته بود اما به خوبی حواسش پیش مکالمه ی اون دختر و تهیونگ بود انگار چیز جالبی ازش میتونست کشف کنه.
_ن-نه من فقط ... فقط فکر میکنم خسته ام، امروز دو شیفت بیمارستان موندم و زیاد کار کردم و وقتی نامجون شی بهم زنگ زد خودمو سریع رسوندم.
تهیونگ بدون تغییری تو حالت چهره اش سوال کرد.
_داییتو نامجون شی صدا میزنی؟
_یه عادت قدیمیه.
_که اینطور.
تهیونگ به معنی فهمیدن هومی گفت و جیا بدون مکث سوزن بخیه رو بالا برد و دست یخ زده و لرزونش رو که حتی از زیر دستکش هم مشخص بود روی پهلوی تهیونگ گذاشت و شروع کرد به بخیه زدن، تهیونگ کمی دردش گرفت اما با افکار مختلفی که داخل ذهنش میچرخید تو سکوت به بخیه زدن جیا نگاه کرد.
هر سه ی اون ها شب پر ماجرا و عجیبی رو پشت سر گذاشته بودن و این باعث میشد تو سکوت غرق افکار خودشون بشن ...
.
.
.
.
.
بعد از تموم شدن خون های تزریقی کار جیا تموم شده بود پس بعد از خداحافظی با تهیونگ ، نامجون به بهونه ی رسوندن خواهرزاده ی ناتنیش به خونه اون رو همراهی کرد.
تهیونگ خسته دستی به چشم های خمارش کشید و به طرف اتاقش رفت تا دوباره با جونگ کوک حرف بزنه که شاید بتونه سر نخی پیدا کنه اما وقتی وارد اتاق شد دید که اون چشماش رو بسته و خوابیده اما به خوبی خبر داشت تمام مدت بیدار بوده.
_اعتراف میکنم کنجکاو شدم بدونم دلیل این تلاش کردنات برای زنده موندنم چیه ...
جونگ کوک حتی کوچیکترین حرکتی هم نکرد و این باعث شد تهیونگ لبخند مسخره ای رو لباش بشینه پس باید تمام مدت خودش حرف میزد تا پسر شاید واکنشی که منتظرشه رو نشون بده.
_برای کسی کار میکنی که ازت خواسته من زنده بمونم؟
به سمت تخت رفت و روش نشست و به طرف جونگ کوک برگشت و یه پاش رو از تخت آویزون کرد و اون پاش رو بالا آورد، الکی صدا ایجاد میکرد با خزیدنش رو تخت اما جونگ کوک آرنجش رو روی چشماش گذاشته بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، تهیونگ خودش رو بالا کشید و کمی به سمت صورت جونگ کوک خم شد.
_آره میتونی ساکت بمونی ولی حقیقت رو میفهمم بالاخره و بهتره به درگاهِ هر چیزی که معتقدی دعا کنی تا بهت کمک کنه اون موقع نکشمت.
با خونسردی پتو رو روی بالا تنه ی لخت و بدون لباس جونگ کوک فیکس کرد و همینطور که از تخت پایین میومد با پوزخند ادامه داد.
_میتونی نفستو آزاد کنی تا وقتی برمیگردم چون اول باید سیستم امنیتی خونمو فعال کنم ...
به طرف در رفت و قبل از خارج شدن از اتاق بلند گفت.
_بالاخره از امشب مهمونی دارم که باید بخاطر خارج نشدنش از خونه مطمئن شم.
جونگ کوک به طور نامحسوس تکونی خورد و با حس کردن اینکه تهیونگ از اتاق خارج شده نفس حبس شدش رو رها کرد و دستش رو از روی چشمای نیمه بازش برداشت.
_کسی که پشیمون میشه تویی عوضی نه من!
پچ پچ آروم و پر از عصبانیتش سکوت اتاق رو از بین برد اما با شنیدن صدای پاهای تهیونگ دوباره به همون حالت اولیه ایش برگشت و آرنجش رو روی چشماش گذاشت ولی بخاطر دردی که توی شونه اش پیچیده شد،نفساش کمی صدار دار شده بود و به خوبی نشون میداد که بیداره.
تهیونگ وارد اتاق شد و بعد از برداشتن ملافه ی خودش از روی تخت به سمت صندلی راحتی کنار پنجره اش رفت و همینطور که پاهاش رو روی دسته ی صندلی میذاشت ملافه رو روی خودش کشید و بدون نگاه کردن به جونگ کوک چشماش رو بست که بالاخره صدای اعتراضش بلند شد.
_انقدر ازم بدت میاد که باهام روی یه تخت نمیتونی بخوابی؟
_میبینم که بیداری پاپی.
_پرسیدم انقدر از من بدت میاد؟
تهیونگ اصلا دلیلش چنین چیزی نبود ...
اون فقط نمیخواست حالا که بخاطر امشب تحت فشار اتفاقات قرار گرفته و از نظر روحی کاملا بهم ریخته اس بخوابه تا دوباره اون کابوس های وحشتناکی که دقیقا چنین شب هایی بیشتر روش تاثیر میذاشت و سراغش میومد رو ببینه پس تصمیم گرفت روی صندلی راحتیش لم بده و تا صبح به اتفاقات فکر کنه.
_آره بدم میاد حالا اگر راضیت کرد بگیر بخواب.
جونگ کوک با حرصی که به خوبی دلیلش رو میدونست دستش رو از روی چشماش برداشت و کمرش رو بلند کرد تا بتونه از تخت بلند شه اما دردی که داخل زانوش پیچید و تیر کشید باعث شد آه بلندی بکشه و توجه تهیونگ رو جلب کنه.
_داری چه غلطی میکنی؟
_میرم یه جای دیگه بتمرگم که روی تختت بخوابی، درسته توئه عوضی به فکر خودت نیستی اما دقیقا اندازه ی من درد داری و دراز کشیدن روی صندلی برات خوب نیست.
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و تو اون فضای نیمه تاریک اتاق که بخاطر نور ماه که از پنجره داخل میتابید کمی روشن ترش کرده بود به جونگ کوک خیره شد، آروم ملافه رو کنار زد و ایستاد.
_برگرد سر جات!
_تو اینجا نمیخوابی پس منم نمیخوابم.
_چند سالته؟ 3 ؟
_اینارو به خودت بگو.
تهیونگ تعجب میکرد اون پسری که تا دو ساعت قبل داشت بخاطر خونریزی میمرد حالا چطوری این انرژی رو برای جواب دادن بهش پیدا کرده.
با حالت کلافه ای کنار ابروش رو خاروند و به سمت تخت رفت و همینطور که به چشمای جونگ کوک خیره بود روی تخت دراز کشید و نگاهش رو بالاخره ازش گرفت.
_بتمرگ سر جات و خفه شو بذار منم بخوابم.
جونگ کوک بی توجه به لحن بد تهیونگ با لبخند پیروزی آروم روی تخت دراز کشید جوری که فاصله ی کمی بین خودشون باشه، تهیونگ بخاطر لخت بودن بالای تنه ی خودش میتونست به راحتی گرمای تن جونگ کوک  رو که نزدیک به بازوی خودش بود حس کنه، پس با چشم های بسته اخماش رو توهم کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت و سعی کرد بی توجه به تمام اتفاقات بخوابه ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now