🌱
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
- خدا بخواهد غیرممکن هم ممکن می شود.با برخورد نور به چشم هاش، پلک هاشو باز کرد، کمی زمان برد تا تاری دیدش برطرف بشه و بتونه اطراف رو تشخصیص بده،
دور تا دورش پر بود از درخت!
تای ابروشو بالا داد، دستهاشو روی زمین گذاشت و بلند شد، نگاهی به اطراف انداخت!
بدنش بشدت درد میکرد.
نمیدونست چرا سر از همچین جای در آورده! چیزی یادش نمیومد.
احتمالا دوباره توی نوشیدن زیاده روی کرده بود.
پوفی کشید و لنگان لنگان سمت باریکه ی نوری که میدید راه افتاد..
دور تا دورش درخت بود، صداهای عجیبی توی گوشش میپیچید و کمی اونو میترسوند،
سعی کرد با آواز خوندن کمی از ترسش رو کم کنه:
We're not in love
We share no stories
Just something in your eyes...درهمین قدم های بلندش رو به سمت راه خروجی احتمالیش برمیداشت
Don't be afraid
The shadows know me
Lets leave the world behind...همینجوری داشت برای خودش با صدای بلند آهنگ میخوند که درخشش چیزی توجهش رو جلب کرد،
با دیدن تیری که مستقیما سمتش میومد ترسیده سرجاش میخکوب شد.
مطمئنا باید الآن جا خالی میداد و خودش رو نجات میداد اما به طرز مشکوکی مغزش از کار افتاده بود و قدرت پردازش رو ازش گرفته بود، فقط وحشت زده به درخشش تیری که هر ثانیه بهش نزدیکتر میشد خیره بود،
درست لحظه ای که داشت همه چیز تموم میشد و مرگ رو با تموم وجودش لمس میکرد، نوری آبی جلوش قرار گرفت و تیر با برخورد به اون نور آبی به هزار تیکه تبدیل شد و روی زمین افتاد...
هم ترسیده بود هم وحشت کرده بود! نمیدونست دور و برش چه خبره!
اون تیر از کجا اومده و یا اون نور آبی برای چیه...
ترسیده چرخی دور خودش زد تا شاید کسی رو اونجا ببینه اما نبود... هیچکس اون اطراف نبود...
سرجاش ایستاد و به سختی لبهاشو تکون داد و با حداکثر صدای که داشت پرسید:کی اونجاست...؟!
با تکون خوردن درخت روبه رویش، نگاهشو بهش داد و ثانیه ای بعد پسری سفید پوش جلوش روی زمین فرود اومد.
وحشت زده قدمی به عقب برداشت و با گیجی به شخصی که رو به روش بود چشم دوخت! اون کی بود؟! چرا اینجوری لباس پوشیده بود؟! تازه از روی درخت به اون بلندی پرید اما هیچ اتفاقی براش نیفتاد؟! یا شایدم افتاد اما شخص رو به روش به روی خودش نمیاورد؟!
YOU ARE READING
Stay With Me🦋
Historical Fictionخلاصه : داستان در سرزمین تانگ لان جایی که مردم در آسایش و آرامش زندگی میکنند اتفاق میفته... یه روز گرم تابستونی پسری از دنیای مدرن وارد سرزمین تانگ لان میشه...و زمانی به خودش میاد که در شرف ازدواج با شاهزاده ی تانگ لانه... برشی از فیک: " من نمیخو...