17

112 36 6
                                    


با خروج از جنگل و رسیدن به کوهستان، افسار اسب رو گرفت و اونو نگه داشت!

چند ساعتی میشد که بی وقفه رونده بود و اسب بیچاره دیگه نای برای ادامه نداشت!
از اسب پیاده شد و جان رو با احتیاط از روی اسب پایین آورد و در حالی که سعی می‌کرد تموم وزن پسر کوچکتر رو متحمل بشه اونو سمت غاری که مدتها پناهگاه تنهایی هاش بود برد!

نمیتونست جان رو به قصر برگردونه احتمالا افرادی که قصد کشتنش رو داشتن اونجا منتظرش بودن،

با رسیدن به غار، جان رو کنار برکه روی تختی که از نی ها ساخته بود گذاشت و ملافه ی که اونجا بود برداشت و کنار جان نشست!

نگاه ناراحتش رو به چهره ی دردمند پسرک داد! هیچ نمیفهمید چرا تقدیر شومی داره! تولدش مادرش رو ازش گرفته بود و حالا بخاطر زنده موندنش داشت باارزش ترین آدم زندگیش رو از دست میداد!

قطره های اشکی که از گونه هاش سرازیر شده بودن دست خودش نبود!

بی توجه به صورت خیسش، از داخل جاعطری ای که به کمرش بسته بود دارویی که برای زخم هاش همیشه همراهش بود رو بیرون آورد و کنار جان گذاشت!

رنگ پریده و صورت خیس عرق جان، باعث سنگین شدن قلبش میشدن!

وانگجی طاقت دیدن جان رو توی چنین وضعیتی نداشت مخصوصا خودش رو مسبب تموم دردهای که جان میکشید میدونست!

"وانگجی آروم باش... الان باید زخم هاشو ببندی..."

اشک هاشو پس زد و بی توجه به دردی که توی قلبش بود، دستشو جلو برد و لباس پسرکوچکتر رو در آورد! بعد از لخت کردن جان، نگاه تارش روی زخمی که روی قفسه ی سینه ش به شکل یه خط مورب بود نشست!

فکر کردن به دردی که محافظش میکشید باعث شد بخواد قلب‌شو از سینه ش بیرون بیاره و دور بندازه!

با تردید دستشو جلو برد و روی زخم پسر کوچکتر گذاشت!

انگشتش رو آروم روی زخم کشید و خونی که از زخمش بیرون میومد پاک کرد، اما دوباره زخم خونی شد!

لبش رو محکم بهم فشرد کمی آب چشمه برداشت و آروم زخم رو شست و بعد با برداشتن ظرف کوچیکی که داخلش مرهم بود، ماده رو روی زخم تقریبا عمیق پسر کوچکتر کشید

"آه... ی.."

ناله های بی امان جان باعث هجوم اوردن اشک به چشماش شد، نمیتونست چیزی بگه
رداشو در آورد و با پاره کردن لباس سفیدی که زیر رداش پوشیده بود، مشغول بستن زخم سینه ی جان شد

کارش که تموم شد تازه متوجه تیر شکسته پشت کتف جان شد.

دیگه اشکی نمانده بود که از چشمانش سرازير شود.

با بغضی که راه نتفسش را بسته بود از جایش ببند شد و پشت جان رفت،
زخم را شست و مرحم گذاشت که ناله های جان باز شروع شدن،
ولی باز اشکی از چشمانش سرازیر نشد
بغض گلوش  شکسته نشد
و فقط درد قلبش بیشتر شد،

Stay With Me🦋Where stories live. Discover now