2

217 68 14
                                    


سرش کمی گیچ میرفت و دختر که متوجه شده بود سریع زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد توی کجاوه بشینه

" بانوی من خوبید؟! "

جان فقط سرشو تکون داد و تکیشو به پشتی صندلی داد...

" حالا میخواهی چیکار کنی؟!...اگه اون بخواهد باهات بخوابه درجا میفهمه دختر نیستی و این یعنی امضا کردن حکم مرگت... یکم از مغزت استفاده کن شیائو جان... زود باش... آرههه خودشه... باید کاری کنم سمتم نیاد...حتما کلی زن داره... میتونه بره باهمونا خوش بگذرونه... اره همینه.... من اجازه نمیدم بهم نزدیک شه... اوفففف... "

میدونست باید کاری کنه شخصی که قرارع همسرش بشه بهش نزدیک نشه ولی نمیدونست چیکار کنه...

تا رسیدن به مقصد هزار جور راه رو توی ذهنش مرور کرد اما تموم اونها بدون نتیجه میموندن...

" رسیدیم بانوی من... "

با کلافگی از کجاوه بیرون اومد گ دنبال خواجه نای(ریه مری 😂) راه افتاد...

خواجه بعد گذشتن از چند راهرو جلوی دری ایستاد، ندیمه ها خم شدند و خواجه بدون توجه به حضورشون با صدای رسایی گفت

"عالیجناب بانو وی اینجان..."

شاهزاده کتاب رو بست و به سردی جواب داد

"بزار بیاد داخل... "

جان زیر لب غری زد و توی دلش با تاسف گفت

"اینا دیگه چقدر مزحکن... طرف داره ازدواج میکنه اما نه مراسم ازدواج خبریه و نه هیچی...تازه زورش میاد خودش بیاد دم در تا زنشو ببینه مرتیکه احمق... "

خواجه تعظیمی کرد و گفت

"بانوی من لطفا وارد شید... "

جان سرشو تکون داد و وارد اتاق شد،
شاهزاده با دیدن دختر، از پشت میز بلند شد و سمتش رفت،
جلوش ایستاد و پارچه ی قرمز رو از جلوی صورتش کنار زد،

با کنار رفتن پارچه به صورت شخصی که جلوش بود خیره شد و ثانیه ی بعد با تعجب داد زد

"تووو..."

شاهزاده اخمی کرد و با لحن سرزنشگری گفت

"بانو وی بهتره صداتونو بیارید پایین... اینجا قصره و دور از ادبه اینجوری رفتار کردن..."

جان بی توجه به لحن سرزنشگر پسر و جملات طومار وارش، جلو رفت و نگاهی به پاش انداخت و گفت

"پات... اون خوبه؟!.."

شاهزاده عصبی به سمت میزش رفت و پشتش جا گرفت...

"میتونی بشینی... من باید به کارهام برسم... "

جان سمت میز رفت و رو به روش روی زمین نشست... به صورت سرد پسر خیره شد و پرسید

"اون شمشیر چطور پرواز کرد؟!..."

شاهزاده اخم کرده و با طعنه جواب داد

Stay With Me🦋Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang