7

178 51 4
                                    

وانگجی نگاهی به زمین زیر پاش انداخت، یاد روزی که همراه جان به سمت روستاهای مرزی رفته بودن افتاد،ترسش، گازی که گرفت، افتادنش توی آب و سرو صدایی که راه انداخته بود...

دوست داشت دوبا‌ره همراه جان روی بیچن پرواز کنه، تا بتونه گرمای نفس های جان رو روی قفسه ی سینش و دستهاشو دور گردنش حس کنه، وانگجی دوست داشت به هر بهونه ای اون پسر دوست داشتنی رو توی بغلش بگیره...

توی همین فکر ها بود که متوجه شخصی که داشت به سمتش میومد شد،
اصلاًحوصله ی بحث و دعوا نداشت اما انگار چاره ای هم نبود.

روی زمین فرود اومد و منتظر اون شخص موند،

جین زیشوون رو به روی وانگجی ایستاد و لبخند مزحکی روی لبش نشوند
وانگجی بی حس به مرد رو به روش خیره شد،

جین زیشوون قدمی سمت وانگجی برداشت و دستشو روی شونش گذاشت، به چشم های سرد وانگجی چشم دوخت و با ته مایه امیدش گفت

"هنوز با اون دختر نخوابیدی شاهزاده... این نشون نمیده که تو هیچوقت نمیتونی با زن ها رابطه برقرار کنی؟!"

وانگجی دست جین زیشوون رو از روی بازوش کنار زد و جواب داد

"بهتره دست از این خیال خام برداری زیشوون ... من و تو هیچوقت نمیتونیم تو یه مسیر باشیم..."

زیشوون داد زد

" چرا نمیتونیم؟؟.. چون من دل خواهرت رو شکوندم؟؟..یا چون تو قراره تا ابد تظاهر به چیزی که نیستی بکنی؟!..."

وانگجی با لحن آرومی جواب داد

"چون من عاشق یینم... "

جین زیشوون نگاه ناباورش رو حواله ی وانگجی کرد و گفت:

" امکان نداره... اگه عاشقشی پس چرا باهاش نخوابیدی؟؟... "

وانگجی کم کم داشت عصبانی میشد اما سعی کرد عصبانیتش رو پشت نقاب خونسردیش مخفی کنه

" فکر نمیکنم مسائل بین من و همسرم به تو ربطی داشته باشه زیشوون ... این بار آخری باشه که جلومو میگیری و سعی میکنی افکار پوسیدت رو به خوردم بدی... "

وانگجی بیچن رو برداشت و سمت جنگل راه افتاد. اما هنوز قدمی برنداشته بود که زیشوون داد زد

"صبر کن..."

وانگجی آهی کشید و بدون برگشتن به عقب منتظر موند تا جین زیشوون حرفشو بزنه

جین زیشوون نگاهش به وانگجی بود، در حالی که خنجرش رو در میاورد زیر لب زمزمه کرد

" حالا که قلبت برای کسی دیگه ست بهتره بمیری..."

اینو گفت و سمت وانگجی حمله کرد و خنجرش رو از پشت وارد بدن وانگجی کرد
و داد زد

"بهتره تو هم با اون دختر بمیری.."

وانگجی با احساس درد، چشم هاشو بست و ثانیه ای بعد مثل شیر زخم خورده سمت زیشوون چرخید و دستهاشو دور گردنش حلقه کرد،
چشم هاشو باز کرد و اجازه داد زیشوون قبل از مرگ درخشش رگه های آبی داخل چشمش رو ببینه

Stay With Me🦋Where stories live. Discover now