اگه یه روز فرشته مهربون ازم بپرسه: چه آرزویی داری؟ آرزویِ پول زیاد یا عمر طولانی نمیکنم. آرزو میکنم: اینقدر اعتماد به نفسم بالا بره که دیگه حرف هیچکس نتونه منو بشکونه...
- هیونا
💌💕💕💌
اولین روز
پارت چهارم
هیونا اول صبح ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شد،
اولین کاری که کرد این بود که بالای سرِ مادرش یه بطری آب معدنی و کمی خوراکی بزاره و قرصهاشو جدا کنه براش،
سراغ چند دست لباس کهنه ای که داشت رفت،
سعی کرد بهترین لباسهایی که دارهَ رو بپوشه،
به صفحه گوشیش خیره شد تا خودشو بتونه تو ال سی دیش ببینه ولی خب تاریکیه هوا نمیزاشت چیزی معلوم بشه،
وسایل میکاپِ زیادی نداشت، در واقع اون هیچوقت تا حالا نتونسته بود آرایش کنه ،
البته جز وقتایی که تو کلاب مهمونای وی آی پی داشتن،
اونموقع صاحب کلاب بهترین استایلیست و میکاپر هارو میاورد تا همه چیز کلابش عالی باشه .<+ یونآیآ بنظرت میتونی یه روز تو اتاقی که ماله خودته جلو آینه بشینی و موهاتو شونه کنی ؟
خط چشم بکشی و لباتو غنچه کنی و رژ لب بزنی روشون؟
یا شایدم یه نفر دیگه اینکارارو برامون انجام بده؟ هومم؟؟
مثلا یکی که دوستمون داشته باشه ...
بیاد نَمِ موهامونو بگیره و خشکشون کنه ،
شونه کنه، دست بکشه تو موهام و از نرمیشون خوشش بیاد و منم از حرکت انگشتاش لا به لای موهام چشمامو ببندم و رو حس ناز کردنش تمرکز کنم،
منو تو بغلش بگیره و بهم بگم همیشه کنارم میمونه، با بودنش امنیت و آرامش رو به زندگیم برگردونه.
یونآیآ اصلا بنظرت کسی میتونه دوستمون داشته باشه!؟ >با حسه حرکته قطره های اَشک رو گونه ش به خودش اومد و دستی روی چشمش کشید و اوهی گفت،
تمامِ مدتی که تو رویاهاش غرق بود داشت گریه میکرد، تَلخخندی زد و بُغضی رو که تو گلوش مونده بود رو با کشیدنه نفس عمیق خواست قورت بده که موفق نشد، دستی رو چشماش کشید و بعد از نگاه انداختن به مادرش به سمت درِ مخفی رفت تا از راه رو عبور کنه و به بیرون بره .
باید حتما امروز دنبال یه خونه کوچیک یا حتی یه انباری میگشت تا اجاره ش کنه ،
با بیرون رفتن از اون قفس هوای تازه رو نفس کشید و لبخندی تو دلش زد، هوا هنوز روشن نشده بود.
سمته آدرسی که عمو هآن بهش داده بود راه افتاد و تو راه داشت با خودش تمرین میکرد که چجوری باید رفتار کنه و ترس از ارتباط برقرار کردنش رو قایم کنه .
تمامه مسیر رو پیاده اومده بود و کف پاهاش درد میکرد ،
یعنی قرار بود هرروز صبح این مسیرو پیاده بیاد و برگرده،
وقتی به جلوی کافه رسید تازه هوا داشت روشن میشد،
جلوی کافه وایستاد و قبل از داخل رفتن با خودش گفت
< + یونآیآ بیا قبول شیم! بهت ایمان دارم دختر، فآیتینگ >
YOU ARE READING
CWTCH
Romanceکلمهی "Cwtch" در زبان ولز به حس خوبی که تو بغل یه نفر تجربه اش میکنی گفته میشه . ☁️🌠🌠☁️ خلاصه : دختری که هیچ شادی ای رو از بچگیش تجربه نکرده و پشتِ همه ی زندگیش غم بوده . مَردی که سر راهش قرار میگیره و ناخواسته وار...