یه نفر تو زندگی همه هست که بودن و داشتنش به همه سختیا می اَرزه .
امید ، روشنایی ، نوره - تویِ تاریکیآ .
از همونا که وقتی توی مشکلات غرقی ولی تا بهش فکر میکتی لبخند میزنی .
مثل اونجایی که عباس معروفی میگه :
" تو انتخابم نبودی ، سرنوشتم بودی . تنها انگیزه ام برای ماندن در این زندگی بی اعتبار . "
میخواستم بدونی تو همون یه نفر منی .+ هیونا
┌─────────╼ ۰ ۰ ۰ ✿
لباس عروس
پارت سی و نه
همیشه وقتی لباس عروس رو از پشتِ ویترینِ مغازه ها میدید با خودش فکر میکرد ینی اونم یه روز میتونه کسیو تو زندگیش پیدا کنه که اونو هرجور که هست - دوست داشته باشه و پا به پاش بیاد و کمکش کنه روی پاهای خودش بایسته .
کسی که عشقشو بهش بده و دوستش داشته باشه .
شاید اگه کسی قبلا این سوال رو ازش میپرسید که " کسی دوستش داره ؟ "
اون فقط با یه لبخندِ دلگیر از سوال رد میشد ولی الان میتونست تا ساعتها راجبِ خوب و ایده آل بودنِ ته ته ش صحبت کنه .دستی رو توره نرمه لباس کشید و لبخندِ زیبایی زد و سمته ته ته ش برگشت
+ دوسش داری ؟
تهیونگ از صبح پا به پای دلبرش اومده بود و توی پوشیدنِ تَک تَکِ لباسها کمکش کرده بود .
سرشو به دو طرف تکون داد .- این لباس داره به شکمت فشار میاره ، قراره بیشتر از پنج ساعت تو تَنت باشه . به نینی مون فشار میاد برو دَرِش بیار .
هیونآ هومی کشید و از داخل آینه به کمر و شکمش نگاه کرد ، هنوز اونقدرا قُلُمبه نبود شکمش و همین خیالشو راحت میکرد .
محض رضای خدا کِی فکرشو میکرد وقتی یه نی نی تو شکمش داره قراره لباس عروس بپوشه !؟فروشنده : برین اتاق پروو بیام کمکتون کنم دَرِش بیارین .
هیونآ آهی کشید ، هرچند کمرِ اون لباس کمی تنگ بود ولی بشدت قشنگ بود تو تنش ، مخصوصا اون تورهایی که باسن و دستش رو پوشونده بود رو بیشتر دوست داشت .
+ ته ته ولی قراره فقط چندساعت بپوشمش ، بعدشم توش راحتم ، یعنی سایزمه .
تهیونگ نوچی کرد و مشغول نگاه انداختن به رگال ها شد ، دلیل اصلی مخالفتش اون تور هایی بود که روی رون و باسنش به خوبی نشسته بودن و تو چشم میزدن .
و البته که از مدل لباس هم خوشش نیومده بود .با نق و غر زدنآی دخترکش از مغازه بیرون اومدن .
+ چرا فقط یه چیز نمیزاری بخررررمممممم .
- چون این اون چیزی نیست که دنبالشیم !
هیونا دماغشو چین داد و به سر تا پای ته ته ش نگاه کرد ، مگه همه اولین چیزی که بهشون میومد رو انتخاب نمیکردن ؟
اون تا الان بیشتر از بیست تا لباس پوشیده بود و برا هرکدوم ته ته ش ایراد گرفته بود ازش .
هرچند خودش هم حس میکرد این اون چیزی نیست که دلش بخواد ولی از پوشیدن و در آوردنِ اون لباسها خسته شده بود .
با دیدنِ لباسی که پشتِ ویترینِ مغازه بود سرِ جآش ایستاد و دسته ته ته ش رو کشید .
YOU ARE READING
CWTCH
Romanceکلمهی "Cwtch" در زبان ولز به حس خوبی که تو بغل یه نفر تجربه اش میکنی گفته میشه . ☁️🌠🌠☁️ خلاصه : دختری که هیچ شادی ای رو از بچگیش تجربه نکرده و پشتِ همه ی زندگیش غم بوده . مَردی که سر راهش قرار میگیره و ناخواسته وار...