Part 39

493 37 126
                                    

یه نفر تو زندگی همه هست که بودن و داشتنش به همه سختیا می اَرزه .
امید ، روشنایی ، نوره - تویِ تاریکیآ .
از همونا که وقتی توی مشکلات غرقی ولی تا بهش فکر میکتی لبخند میزنی .
مثل اونجایی که عباس معروفی میگه :
" تو انتخابم نبودی ، سرنوشتم بودی . تنها انگیزه ام برای ماندن در این زندگی بی اعتبار . "
میخواستم بدونی تو همون یه نفر منی .

+ هیونا

┌─────────╼ ۰ ۰ ۰ ✿

لباس عروس

پارت سی و نه

همیشه وقتی لباس عروس رو از پشتِ ویترینِ مغازه ها میدید با خودش فکر میکرد ینی اونم یه روز میتونه کسیو تو زندگیش پیدا کنه که اونو هرجور که هست - دوست داشته باشه و پا به پاش بیاد و کمکش کنه روی پاهای خودش بایسته .
کسی که عشقشو بهش بده و دوستش داشته باشه .
شاید اگه کسی قبلا این سوال رو ازش می‌پرسید که " کسی دوستش داره ؟ "
اون فقط با یه لبخندِ دلگیر از سوال رد میشد ولی الان میتونست تا ساعتها راجبِ خوب و ایده آل بودنِ ته ته ش صحبت کنه .

دستی رو توره نرمه لباس کشید و لبخندِ زیبایی زد و سمته ته ته ش برگشت

+ دوسش داری ؟

تهیونگ از صبح پا به پای دلبرش اومده بود و توی پوشیدنِ تَک تَکِ لباسها کمکش کرده بود .
سرشو به دو طرف تکون داد .

- این لباس داره به شکمت فشار میاره ، قراره بیشتر از پنج ساعت تو تَنت باشه . به نینی مون فشار میاد برو دَرِش بیار .

هیونآ هومی کشید و از داخل آینه به کمر و شکمش نگاه کرد ، هنوز اونقدرا قُلُمبه نبود شکمش و همین خیالشو راحت میکرد .
محض رضای خدا کِی فکرشو میکرد وقتی یه نی نی تو شکمش داره قراره لباس عروس بپوشه !؟

فروشنده : برین اتاق پروو بیام کمکتون کنم دَرِش بیارین .

هیونآ آهی کشید ، هرچند کمرِ اون لباس کمی تنگ بود ولی بشدت قشنگ بود تو تنش ، مخصوصا اون تورهایی که باسن و دستش رو پوشونده بود رو بیشتر دوست داشت .

+ ته ته ولی قراره فقط چندساعت بپوشمش ، بعدشم توش راحتم ، یعنی سایزمه .

تهیونگ نوچی کرد و مشغول نگاه انداختن به رگال ها شد ، دلیل اصلی مخالفتش اون تور هایی بود که روی رون و باسنش به خوبی نشسته بودن و تو چشم میزدن .
و البته که از مدل لباس هم خوشش نیومده بود .

با نق و غر زدنآی دخترکش از مغازه بیرون اومدن .

+ چرا فقط یه چیز نمیزاری بخررررمممممم .

- چون این اون چیزی نیست که دنبالشیم !

هیونا دماغشو چین داد و به سر تا پای ته ته ش نگاه کرد ، مگه همه اولین چیزی که بهشون میومد رو انتخاب نمیکردن ؟
اون تا الان بیشتر از بیست تا لباس پوشیده بود و برا هرکدوم ته ته ش ایراد گرفته بود ازش .
هرچند خودش هم حس میکرد این اون چیزی نیست که دلش بخواد ولی از پوشیدن و در آوردنِ اون لباسها خسته شده بود .
با دیدنِ لباسی که پشتِ ویترینِ مغازه بود سرِ جآش ایستاد و دسته ته ته ش رو کشید .

CWTCHWhere stories live. Discover now