یه افسانه هست ک میگه افرادی ک درد دارن و در موقعِ درد گریه میکنن ،
معشوقشون تو زندگی قبلی همش بغلشون کرده تا آروم بشن ،
و تو این شرایط گریشون گرفته🥀ـــــﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩـ♥️ـﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩـــ
خلأ
پارت هشتم
تهیونگ به دلیل مشکلی که تو یکی از بخش ها بوجود اومده بود مجبور بود صبح زود سرکار بره ، حوصله ی راننده رو نداشت و بخاطر همین خودش ماشینو برداشت و سمته شرکت رفت .
همونجور که داشت با ماشین از جلوی کافه رد میشد دختری رو دید که روی زانوهاش نشسته و در حال تلاش برا ایستادن روی پاهاشه ، بی توجه بهش با سرعته پایین تری به راهش ادامه داد و هر از چند گاهی از آینه به پشت نگاه میکرد که با دیدنه افتادنِ دخترک به روی زمین روی ترمز زد ، فرمونو چرخوند و ماشینو برگردوند.ـــــﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩـ♥️ـﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩـــ
س
وهو که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود با دیدنه افتادنه نوناش از کافه بیرون رفت و کنارش نشست
سوهو : نونا ... نونا خوبی ؟ چشماتو باز کن .
دنبال گوشیش میگشت و با به یاد آوردن اینکه تو کافه ست پاشد و به کافه برگشت .
بنگ چان خشک شده به دختری که از حال رفته بود نگاه میکرد ،سوهو : نمیدونم از حال....
- سوهو برو در ماشینو باز کن
تهیونگ دخترک از حال رفته رو تو بغل گرفت و داخل ماشین گذاشتش و سمته بیمارستان روند .
سوهو هنگ کرده به خودش اومد و کنار هیونا نشست و مدام در حالِ چک کردن نبضش شد .
سوهو : هیونآ ... نمیخوای بیدار شی .... نونا چشماتو باز کن ...
سوهو : جناب کیم یکم تندتر برین نبضش ضعیفه .
تهیونگ اَخمهاشو بیشتر توهم کرد و پاشو بیشتر به پدالِ گاز فشار داد .
عصبی بود و اینو سوهو هم فهمیده بود .
گوشیشو برداشت و شماره ی بَنگ چآن رو گرفت و با لحنی که به خوبی آثار خشم توش مشخص بود گفت- نمیزاری یه کلمه جا بمونه
بنگ چآن با دیدنه زنگ خوردنه گوشیش فاتحه ای برا خودش خوند و به محض برداشتنش شروع به تعریف کردنه ماجرا کرد و حتی دلیل اخراج شدن و تحدید شدن خودش رو هم بهش گفت ، به هر حال اگه نمیگفت بعدا برا خودش دردسر میشد و اون دختره هرجور که دلش میخواست میتونست ازش سو استفاده کنه .
تهیونگ گوشیو قطع کرد و ماشینو نگه داشت و بدونه مهلت دادن به سوهو - جسم ظریف دخترک رو به آغوش کشید و داخل بیمارستان شد ،
با اومدنه پرستار نزدیکش گفت
YOU ARE READING
CWTCH
Romanceکلمهی "Cwtch" در زبان ولز به حس خوبی که تو بغل یه نفر تجربه اش میکنی گفته میشه . ☁️🌠🌠☁️ خلاصه : دختری که هیچ شادی ای رو از بچگیش تجربه نکرده و پشتِ همه ی زندگیش غم بوده . مَردی که سر راهش قرار میگیره و ناخواسته وار...