part 1

938 107 9
                                    

در رو بست و دوباره خونه.

خونه ی شیرین...

نگاهش روی در و دیوار چرخید، انگار که دنبال یک تغییر باشه.

اما همون بود، خونه ی نه چندان مرتب و آراسته اش.

با انداختن موبایل و سوئیچ روی میز، سمت کانتر رفت.

از آب شیشه بلور توی یکی از لیوانای ردیف شده روی کانتر ریخت و نگاهش به تلفن افتاد.

معمولا پیغاما رو چک نمیکرد چون کسی نبود که پیغام مهمی بذاره.

جز درباره کار، پیغامی روی این دستگاه نمی افتاد.

قبل خوردن آب، دکمه پخش پیغام ها رو زد.

«سلام آقای جیمین... ببخشید، از رایدو مگزین تماس میگیرم، میخواستم درباره ست کردن یه تایم برای مصاحبه باهاتون صحبت کنم»

لیوان آب نیم خورده رو روی کانتر گذاشت و به پیغام بعدی گوش سپرد.

«سلام وقتتون بخیر، من کانگ دنیلم. سردبیر انتشارات آیبرری، میخواستم با مبلغ بالا پیشاپیش قرارداد رمان بعدیتونو با ما ببندین، قول میدم پشیمون نمیشین. لطفا تماس بگیرین، تمام شرایطتتون قبوله، باور کنید.»

پوزخندی بی جون و کمرنگ گوشه لبش جا خوش کرد.

رمان بعدی...

به یاد نداشت جایی از قصدش برای نوشتن اثر دیگه ای صحبتی کرده باشه.

موفقیت داستانش باعث شد همه اینطور به تکاپو بیفتند؛ اما خبر نداشتن که دیگه هیچ قصه ای نیست...

بی حوصله باقی پیغام هارو نشنیده پاک کرد و خسته سمت کاناپه که دقیقا با فاصله دو قدمی روبروی پنجره بزرگ خونه گذاشته بود نشست.

پنجره ی خونه؛

خونه ی شیرین...

حداقل روی این باور بود که به نسبت دنیای بیرون، این چهاردیواری که فقط خودش داخلشه، عسل محسوب میشه.

از شکل گرفتن واژه عسل توی ذهنش، ته قلبش به هم پیچید.

یه حسی شبیه ضعف، خالی بودن... خالی بودن از چیزی که به یادآوردنش اصلا خوشایند نیست.

مثل عسلی که از شدت شیرینی دلت رو بزنه، مرور بعضی شیرینیا میتونه به وجودت همون حس زدگی و بده. فقط میخوای یه لیوان روزمرگی رو مثل آب پشتش فرو ببری تا اون شهد شدیدا شیرین رو پس بفرستی.

به ساختمون های روبرو، اون سمت شیشه خیره موند.

سازه هایی به بلندایی که سقف هیچکدومشون دیده نشه.

فقط اون میون، اندازه یه نفر، آسمون معلوم بود که داشت ذره ذره سمت رنگ سرمه ای میرفت و پنجره ها کم کم روشنایی از چراغ ها میگرفتن.

𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐇𝐮𝐧𝐭𝐞𝐫                                     شکارچیِ شب (kookmin)Where stories live. Discover now