part 4

364 61 9
                                    



در آهنی داخل راهروی زیرزمینی رو آهسته هل داد و وارد شد.
سانگ‌وون روی کاناپه نشسته و یادداشتا و کاغذایی که جونگ‌کوک هیچوقت درشون سرک نمیکشید رو جلوش، روی میز قهوه که هیچوقت چیزی جز کاغذ و کتاب به خودش نمیدید پخش و پراکنده رها کرده بود.
و فکر میکرد...
اکثر وقت ها همین طور بود، جونگ‌کوک وقتی بچه بود این حالت رو در استادش زیاد میدید و رفته رفته براش از عادی، عادی تر شد.
اینکه بجای حرف، سکوتشو بشنوه و توی فکر بودنشو ببینه.
شاید همین مرد باعث شد عادت کنه به ترجیح ندادنِ حرف زدن.
قبل اینکه جونگ‌کوک داخل بیاد متوجه حضورش شد اما تا وقتی اومد و نزدیک مبل کناری ایستاد واکنشی نداد. ثانیه ای برای رفت و روب افکار جاری شده از سرش نیاز بود.
جونگ‌کوک نزدیک ایستاد و استاد نگاه به کنار مایل کرد.
اشاره به مبل زد تا اون رو به نشستن دعوت کنه. کاری که جونگ‌کوک اکثرا مثل بچگیاش فراموش میکرد حین صحبت انجام بده... به رسم کودکی و نوجوونی می ایستاد تا استادش بگه و اون گوش کنه و بعد عمل...
جونگ‌کوک قبل اینکه بشینه نگاه بی توجهشو بین کاغذای روی میز چرخوند و سانگ‌وون گفت:
_بهش گفتی؟
_تاجایی که لازم بود.
_تا جایی که لازم بود، یا جوری که لازم بود؟
کوتاه مکث کرد. جمله دوم درست تر بود.
اما نه به این معنا که حرفایی که اونجا به اون پسر گفت تحریف شده باشن.
_نیاز نبود بهش توضیح بدم ثانیه به ثانیش چطور گذشته و چه حس و فکری داشتم و دارم، پس میشه گفت جوری که لازم بود...
سانگ‌وون با تعللی لب زد:
_اینطوری بهتره.
به چهره استادش نگاه داد:
_بهتر یا نه... آدما باید در حد کافی بدونن.
استاد با مکث کوتاهی حین تکیه دادن به پشتی مبل و انداختن پا روی پا پرسید:
_اون مامور چی؟
_هماهنگه
_حواست بهش باشه.
_هست، اگه کار اضافه ای ازش سر بزنه تمومش میکنم، بهرحال به جایی وصل نیست که بیان دنبال مامورشون‌.
_فعلا وصل نیست... تهش یه تماسه.
_چاره همینه، که اگه سعی کرد دورم بزنه یا بکشمش، یا پارک چانگ‌ووکو دو دستی تقدیم پلیس کنم... اینکارو کنم؟
سانگ‌وون جدی نگاهش کرد. چشماش مثل دو تیکه ذغال خاموش و تیره بودن.
_حتی به زبونتم نیارش. قبلا چی بهت گفتم؟
جونگ‌کوک سکوت کرد‌. خودش میدونست...
استاد اهل تکرار گفته هاش نبود. بهرحال  جونگ‌کوک نیاز به اون تکرار نداشت... همه چیز براش واضح و روشن بود. اگه استاد قلم رو ساخت، خط به خط این دفتر رو خودش نوشت...
پس خسته پلک زد و گفت:
_میدونم باید چیکار کنم. پرسشم برای اینه که مطمئن شم نظرت مخالفم نیست.
سانگ‌وون تایید کرد:
_خودت میدونی از کجای مسیر همه چیزو به خودت سپردم. هروقت نظرم درباره یکی از نکته ها عوض شد بهت میگم پسر...
_فکر نکن حواسم به هدف نیست... دوره محک زدن تموم شد استاد.
خط محوی گوشه لب سانگ وون نشست.
_تا روزی که هستیم درحال امتحان شدنیم... چه توسط دیگران، چه توسط زندگی، چه خودمون.
جونگ‌‌کوک متفکر و ساکت موند. نظریه ای نداشت، درباره اینکه لحظاتی توی زندگی هست که بجای امتحان پس دادن و مورد امتحان قرار گرفتن، فقط زندگی کنی؟
چقدر بعید و عجیب بنظر میرسید. حتی بلد نبود تصورش کنه.
یه زندگی معمولی... چه مفهومِ نامفهوم و غریبی.
سانگ‌وون گفت:
_زودتر ترتیب قدما رو به اون دونفر تفهیم کن.
جونگ‌کوک نگاهشو بی هدف به لامپ مهتابی چسیده به دیوار خاکستری پشت میز طویل چوبی که کوهی از کتاب و پرونده روش بود دوخت:
_یادش رفت راجب اونایی که دزدیدنش ازم بپرسه، هنوز خیلی چیزا رو نمیدونه.
_توضیح تمامش زمان میبره، قطعا وقتی جلوی چشمش باشی دونه به دونه پرسشایی مطرح میکنه که توی فکر خودت هم نباشه... پس جواباشو آماده کن.
_اینکه با من زندگی کنه لازمه؟
_اینکه یکم باهاش مدارا کنی تا پشتت با اون افسره یکی نشه مهمه، باید به خودت نزدیکتر نگهش داری... سرسخت بنظر میاد اما از لحاظ اعتماد تا حدی مثل پدرشه. تو ام باهوشی، پارکا از آدمای باهوش خوششون میاد.
جونگ‌کوک لب کج کرد و نگاه از مهتابی پایین انداخت‌.
سرش رو به مشت دستی که آرنجش رو به دسته مبل گذاشته بود تکیه داد و به کاغذی روی میز که یه سری کد روش بود زل زد.
تحملش سخت بود. قطعا اینکه یکی دیگه توی خونش باشه رو نمیپسندید، خصوصا که اون پسره باشه.
با اینکه از کل زمان شبانه روز مدت کوتاهی رو توی خونه میگذروند، باز ترجیح میداد طوری جریانو پیش ببره که مجبور نشه اونو بیاره پیش خودش. اما شرایط هم طوری پی ریزی کرده بود که این مسئله میسر باشه. بدون اینکه دردسری از جانب پارک چانگ‌ووک پیش بیاد.
صدای استاد پیوستگی افکارش رو شکافت.
_سعی کن باهاش بهتر و باحوصله تر رفتار کنی تا حداقل از دید خودش در حد هوسوک و یانگ حس همکاری کنه‌.
_ من باهاش مثل همه رفتار میکنم. تفاوتی نیست... برای اونم فرق نداره استاد، اون فقط میخواد بی دردسر خودشو از مهلکه بکشه بیرون.
_مشکل دو قطبی بودنش رو باید جدی بگیری... تو یه لحظه میتونه همه چیزو متلاشی کنه‌.
_فعلا نیاز نیست نگران این باشم... مونده به زمانی که بیاد خونه من.
_قبل کاشتن یه دونه باید خاک رو آماده کنی...
_به هرحال اون بچه قابل پیش بینی نیست. نگران نباش، نمیذارم و نمیتونه از کنترلم خارج شه.

سانگ‌وون انگشت به شکاف پوسته ی کنار مبل کشید و گفت: امیدوارم...  فعلا تا شروع کارات ماموریتی نداری.
_هوسوک و یانگ چی؟
_اونا هم همینطور. میتونی بری خونه.
جونگ‌کوک بی درنگ از جا بلند شد و سمت در رفت. اما قبل خارج شدنش سانگ‌وون صداش زد:
_جونگ‌کوک... تقویتیت رو تزریق کردی؟
_فردا انجامش میدم.
_زخم قبلیت تا الان باید جوش میخورد.
_درسته، تو ماموریت قبل یه خراش دیگه برداشتم...
سانگ‌‌وون نگاه سمتش برگردوند. با نگاه بی فروغ و سیاهش کنار در ایستاده بود و منتظر که حرفا تموم شه و اجازه رفتن داشته باشه.
حتما هم خسته بود، هم کلافه... هرکسی جای اون پسر میبود، از این هم بی حوصله تر و خاموش تر میشد.
معمولا نمیپرسید. چون جواب واضح بود اما اعتنا به اینکه از پاسخ مطلعه نکرد.
علی رغم تلاشش برای نگران اون نبودن با تکیه بر اطمینان از تحت کنترل بودن اوضاع، باز هم ناموفق بود.
_حس خستگی بیشتر نداری؟
جونگ‌کوک سر به تایید تکون داد.
_دارم. اولین باری نیست که دیر میشه.
_درسته، و دفعات قبل هم دیر شدنش خوب نبوده.
_زود میرم و انجامش میدم.
نگاه از جونگ‌کوک گرفت.
_تا وقتی دز رو بزنی دیگه هیچکار خطرناکی که امکان زخمی شدنت درش باشه انجام نده. ماموریت نداری تا انجام شه. از نامجون میپرسم
جونگ‌کوک بی تعلل سربه تایید تکون داد و قبل از بیرون رفتن، لحظه ای رو سمتش مایل کرد و گفت:
_بنظرت احتمال اینکه پارک چانگ‌ووک به پسرش اعتماد کنه و بهش کار بسپره چند درصده؟
سانگ‌وون نفس عمیقی گرفت و بعد خارج کردنش از سینه رو سمت جونگ‌کوک کرد: بستگی داره جیمین چقدر توی چشمش مصمم و جدی بنظر برسه... که چطور نقششو بی نقص بازی کنه.
_با توجه به شناختت ازش میگم...
سانگ‌وون چندی به فکر فرو رفت.
_اون پدر خودخواهیه. اگه نبود پسرشو به اون طریق و پنهان درگیر کاراش نمیکرد... پس حواست به اینکه نمیتونی به حس پدرانش متکی باشی باشه. یه چیزایی رو هم چند وقت دیگه باهات در میون میذارم.
_راجب چی؟
_ممکنه بدرد هدفت بخوره...
جونگ‌کوک متامل سر به احترام تکون داد و با گرفتن نگاه از استادش، از اتاق بیرون اومد.
راهروهای تونل تاریک بودن و خاکستری.
مسیر کوتاه تا بالابر منتهی به کوچه پشتی آپارتمان رو پیاده رفت و بعد از رسیدن بالابر به نزدیکی درپوش فلزی اون رو کنار زد و با گرفتن دستاش به لبه ها بیرون و روی سطح زمین اومد.
درپوش رو بست و بعد نگاه به در ورودی پشتی و اطمینان حاصل کردن از اینکه هوسوک و یانگ بستنش، قدم روی پله های اضطراری گذاشت.
خودشو به بوم آپارتمان رسوند و طبق عادت، لبه سنگی حفاظ نشست و پاهاش رو آویزون کرد.
ویوی همیشگی از این ضلع آپارتمان که رو به ساختمون های کوتاه تر از خودش بود.
و شهر تو اوج شلوغی و روشنایی ...
نیاز نبود سر بالا بگیره، آسمون ستاره ای برای شمردن نداشت. از نور همیشگی شهر، آسمون تار و خالی میشد. ستاره ها متعلق به اینجا نبودن.
دیگه نمیتونست ببینتشون...
مادر همیشه میگفت تو شهر شبا ستاره ها رو زمینن، اون بالا نمیتونی چیزی ببینی... باید بری بالاترین نقطه روی زمین و به پایین نگاه کنی.
چشماتو که باریک کنی، انگار یه مخمل سیاه پر از اکلیل میبینی...
یادشه لباشو جمع کرد و پرسید: چرا نمیشه اون بالا چیزی دید؟ آسمونامون فرق دارن؟
سورا دستای به موهای مواج و بلند پسرش کشید و گفت: چون وقتی از اونجا اومدم تموم ستاره ها رو دزدیدم، میدونی کجا گذاشتمشون؟
_کجا؟
_تو چشمای پسرم. برای همینه که چشمای قهرمانم انقدر قشنگن.
خندید و با تمام منطق فرای پنج ساله ای که داشت گفت: این یه شوخیه. تو نمیتونی ستاره بدزدی مگه نه؟
_امیدوارم فردا تو بتونی ازش داشته باشی... یدونش هم کافیه.
وقتی اینو گفت لبخند میزد، از همون لبخندا که جونگ‌کوک اون زمان هم میتونست شاد نبودنش رو حس کنه‌.
همیشه از خودش زیاد سوال میپرسید.
سوالاتی که روی هم میومد و جواب مفهومی براشون پیدا نمیکرد.
که چرا یه لبخند، وقتی اسمش لبخنده میتونه شاد نباشه؟
یا چرا اشک، باید بتونه از روی شوق هم باشه؟
و اون زمان براش سوال بود که چرا مادر همه خوشبختیا رو به فردا موکول میکرد که هرگز قرار نبود برسه... و نرسید.
میگفت امیدواره پسرش توی مفهومی به اسم «فردا» ستاره ای داشته باشه.
اما امیدوار بودنش به تنهایی حاصل نداد.
حالا پسرش حتی مفهوم بطنی فردا رو درک نمیکرد، هربار به آسمون نگاه مینداخت ستاره نمیدید چه برسه که خودش یکی داشته باشه، چه فردا رو، چه ستاره ای توی اون...
نگاهشو رو به ساختمونای دورتر باریک کرد تا پرتو چراغا تو دیدش محو و درهم بشن.
کلی و ساده تر.
عالی میشد اگه فقط میشد همه چیزو حداقل بی جزعیات بخاطر بیاره.
تاریخ و خاطرات رو با تمام درد و خوشی درونش نمیشه منکر شد.
نمیشه روی گذشته خط بطلان بکشی؛
پذیرفته بود این رو.
اما گاهی تمنای این رو داشت که ممکن بود بعد از اون روز...
بعد از نفس کشیدن اجباری اون هوای سیاه و دودآلود؛ و حس حرارت خشک و ترسناک شعله های آتیش، همه چیز بعد بستن چشماش با همون تصور کودکانه و عینی باقی بمونه.
کاش بعد احیا، بعد دوباره برگشتن و بزرگ شدن، رشد کردن و قد کشیدن به هر طریق، فکر و تصور اضافی نمیکرد از اون لحظات...
از نگاه آخر مادرش‌... از خواهش میون دوتا گوی سیاه جا گرفتع تو اون دوتا حدقه که تو بازترین حالت ممکن بودن‌...
هشداردهنده شبیه وقتایی که از شیطنتاش عصبی میشد و با اون نگاه نوید یه دعوا در صورت بس نکردن اون شیطنت میداد.
و پرخواهش و تمنا شبیه وقتی که مقابلش زانو زده بود و حین مرتب کردن یقه پیراهن چهارخونه ای که خودش دوخته بود توی تن کوچیکش میگفت وقتی با سانگ‌وون شی میره بازار دستشو ول نکنه و مراقب باشه.
و اونم به نگاه اون اطمینان میداد که مراقبه، هم مراقب خودش هم مراقب خیال اون.
ترکیب اون دوتا نگاه رو باهم دیدن براش تازگی داشت، اما مطیعانه بهش عمل کرد و خودشو تو اعماق تاریک کمد کنار هیولاهای غیرواقعی قایم کرد و دست رو گوشاش گذاشت.
هنوز میتونست درد پلکاشو از بهم فشردن بخاطر بیاره... و تصور اینکه اون لحظات چی به سر مادرش میومد بعدها تا به الان مشغول کشتنش بود.
بلاخره یکی از همین روزا، میون همیشه جنگیدنا، برای همیشه کشته میشد و دیگه لازم نبود فراموشی براش یه آرمان باشه، ستاره ها و شمردنشون و نخوابیدن دغدغش باشن و بی نتیجه موندن معنای فردا ناکامیش.
موبایلش توی جیب لرزید.
به صفحش نگاه کرد و پیام یانگ رو دید که نوشته بود « رییس هر وقت اومدی خونه میشه بیای واحدمون؟ میخوام یچیزی رو ببینی. »
با نگاهی چشمی به ساعت موبایل، اون رو توی جیبش برگردوند و لبه حفاظ ایستاد.
کوتاه و مختصر... فقط نفسی کشید و‌ نگاهی بین سازه ها چرخوند
با نوک ناخن زنگ در رو زد و یانگ که دم در بود سریع اون رو باز کرد و با لبخند گفت:
_چه سریع اومدی!
با شست به پشتش اشاره زد:
_لب تاپتو بردار بیا اونور...
_نه باید بیای اتاق، اطلاعات رو سیتممه.
جونگ‌کوک مخالفت نکرد و بی حرف داخل رفت. یانگ ازش جلو زد با رفتن سمت اتاقش گفت:
_یه کد نویسی جالب برا پردازش و استخراج انجام دادم، رو روزنامه نیویورک پست تستش کردم!
این رو گفت و داخل رفت، صندلی گردون اضافی رو کشید سمت میزی که چندتا مانیتور روش بود و گفت:
_دوست داشتم بدونم مطالب فرداشون چیاست. قصد دستکاری نداشتم، آثارمم پاک میکردم، نه کسی اومده نه کسی رفته! ولی ایندفعه یجورایی مجبورم یکارایی کنم.
جونگ‌کوک پشت سیستم نشست و به مانیتوری که یانگ بهش اشاره میکرد دقیق شد:
_چیزی شده یا بداهه بود؟
یانگ هم روی صندلی دیگه نشست و با روشن کردن مانیتور روبروی خودش گفت:
_نه، فقط تا شروع کارامون داشتم یکم دست گرم میکردم.
جونگ‌کوک موس رو زیر دست گرفت:
_همیشه درحال دست گرم کردنی. آروم که نمیگیری... هوسوک کجاست؟
_نمیدونم، رفته بیرون. خب حالا اینجارو...
جونگ‌کوک دیگه چیزی نپرسید و به مطلب روی مانیتور نگاه سپرد.
یه متن کتبی مصاحبه با جیمین درباره حرفه و کارش بود.
با مکث پرسید:
_این قراره چاپ شه؟!
یانگ سر تکون داد:
_پسفردا، همینه که میگم مهمه، نباید چاپ شه رییس!
_برای چی؟ توی متنش چیزیه؟
زنگ در به صدا اومد و یانگ با لبخند صفحه رو پایین کشید و گفت:
_این قسمتو بخون تا برم درو باز کنم.
جونگ‌کوک سوالی نپرسید و با دقت نگاهش روی واژه ها چرخید.
مصاحبه کننده خواسته بود تا درباره نقش حمایتی خانوادش روی حرفه اش یکم توضیح بده. و نوشته بود تا جای معلوم پدرش یه تاجر و مالک نمایشگاه های زنجیره ای اتوموبیله؛ چی شد که اون مسیر هنر رو پیش گرفته.
و جیمین در جواب گفته بود مسیر کاریش کاملا جدا از خانوادشه و قصد هم نداره هم سو بشه.
پدرش تا جای لازم برای به اینجا رسیدن حامیش بوده و ممنونشه. اما درباره بیزینس، فکر نمیکنه هرگز قصد دخالت یا دست گرفتن کارای مربوط بهش رو داشته باشه.
تاریخ انجام مصاحبه هم برمیگشت به بیست و شیش اکتبر که حدودا میشد دو هفته پیش.
هوسوک وارد اتاق شد و با تکیه آرنج به چهارچوب در گفت:
_چه خبر جی کی؟
جونگ‌کوک بدون باز کردن اخم ظریفش متفکر چشم از مانیتور گرفت.
تمام فکرش این بود که چندمین باره که یانگ اتفاقی باعث میشه از یه دردسر رها شن.
هوسوک که اون رو متفکر دید ابرو بالا برد:
_چی شده؟!
یانگ وارد اتاق شد و با رد شدن از زیر دست هوسوک و اومدن کنار میز گفت:
_یه مصاحبه از پارک جیمینه که توش گفته ابدا نمیخواد با پدرش کار و کنه و از این حرفا.
هوسوک بی درنگ گفت:
_پاکش کن. اینم شد سوال؟
یانگ برای گرفتن تایید نگاه به جونگ‌کوک داد:
_پاکش کنیم؟ فکر نکنم صلاح باشه چاپش.
_ پاکش نکن، خودش باید تماس بگیره و انتشارشو کنسل کنه
ه‍وسوک گفت:
_اگه برای فردا باشه که نمیشه کنسل کرد. همین الانم ممکنه درحال چاپ باشه.

جونگ‌کوک پلک زد و از جا بلند شد.
_پسفرداست. همین الان بهش زنگ بزن که کنسلیشو انجام بده. و یانگ... مطمئن شو که کنسل میشه.
هوسوک سر به موافقت تکون داد و پشت سر جونگ‌کوک به هال رفت.
وقتی جونگ‌کوک سمت در میرفت هوسوک گفت:
_پیتزا گرفتم، شام بخور باهامون.
جونگ‌کوک نچ کرد. اشتها نداشت.
_شما بخورید. فقط...
_نگران نباش رفیق، الان به پسره زنگ میزنم. میدونم خودت حوصلشو نداری.
این رو گفت و پوزخندی کج زد.
_بحث نداشتن حوصلش نیست، تو با جزعیات صحبت میکنی... بهتره تو بهش توضیح بدی که چرا اون مصاحبه باید پاک شه. تا خودم کامل برنامه رو بهش بگم.
_پس فعلا نمیدونه دقیقا باید چیکار کنه... کیم تهیونگ چی؟
جونگ‌کوک از در بیرون رفت و گفت:
_لازمه با هردوشون هماهنگ کنم.
هوسوک پلک زد و قبل بستن در گفت:
_پس من الان زنگ میزنم. بهت خبر میدم زود.
جونگ‌کوک تشکر آمیز نگاهش کرد و سمت واحد خودش رفت.
برای چیزی فراتر از هوسوک ممنون بود. که قسمت بزرگیش کشف یانگ محسوب میشد.
یانگ یه نابغه بود که اکثر  زبونای برنامه نویسی کارآمد رو بلده.
اولین بار که دیدش با وجود پونزده سال سن پایتون و سی شارپ رو بلد بود، و حالا توی سه سال ، حدود 258 تای دیگه رو یاد گرفته بود.
قبل اینکه از طریق هوسوک یانگو پیدا کنه خودش مشغول یاد گرفتن هک و تمرینش بود، اما با پیدا کردن یانگ که عاشق کامپیوتر و دنیای کد ها و اینترنت بود. تونست یه قسمت از بار سنگین روی دوشش برای اهداف بعدی رو برداره.
همونطور که هوسوک گوشه از سنگینی کاراشو گرفت و کمکش شد.
یه پازل سه تیکه بودن که شکل یه تیغ یه لبه بشن...
قسمت لبه و برنده، خودش بود...
و کسی که درحال تیز کردشه استاد.
وارد خونه شد و موبایل و سوویچشو روی میز قهوه انداخت.
با کمی مکث و بستن پلکاش خستگی روانی رو کنار زد و سمت کنجی که دو دیوارش تخته های سیاه و سفید بودن رفت.
تخته سیاه پر بود از معادله کرومودینامیک کوانتومی در مبحث فیزیک هسته ای که هنوز حاصل این سری رو بدست نیاورده بود؛
پس ازش گذشت و ماژیک سیاه رنگ رو برداشت تا یکبار دیگه صورت مسائل معادلات نجومی که اخیرا انجام میداد بنویسه‌.
کاری که برای گذروندن زمان های بلااستفاده میکرد این بود.
مباحث حل نشده و علامت های سوال موجود تو دامنه ی فیزیک و گاها ریاضی...
میل بهش از بچگی شکل گرفت.
همون زمان که قبل خواب ستاره میشمردن تا خوابش ببره.
زمانی که پرسید اون اجسام درخشان اونجا به چی وصلن؟ چرا اونجان؟ چرا بعضیشون درخشان تر و بعضیشون کم نور ترن؟
مادر هم از هوک و نیوتون براش گفت و اون علاقمند بود بیشتر بشنوه. مادر نمیدونست دیگه چی بگه و براش کتاب خرید و خوند و همون زمان توی اواسط پنجمین سال زندگی دلش خواست خودش خوندن رو یاد بگیره...
مشتاق بود بره مدرسه هرچند از هم سن و سالاش جلوتر بود.
و بعدها هرگز نشد این اتفاق بیفته.
پرونده رفتن به مدرسه، تحصیلات آکادمیک و تعامل با بقیه، قبل رسیدن زمانشون بسته شد.
چون باید جنگیدن و دووم آوردنو یاد میگرفت.
کشتن و بقا رو...
اما زمان زیاد داشت، دو برابر بقیه آدما...
پس اون میون تقلب میکرد و زمان های اضافی رو میذاشت برای رفتن دنبال اعداد و معادلات...
استاد میدونست، همون ایام فهمید اما هیچوقت نگفت انجامش نده.
از یه جایی به بعد کمتر به فیزیک و بیشتر به یادگرفتن هرچی استاد میگفت وقت و دل داد.
چون قرار نبود هیچوقت یکی مثل هاوکینز باشه.
باید زخمای جسمش رو بهبود میداد و روی زخم ناسور درونش نمک میریخت.
« زمان یه موهبته پسر ، برای هر زخمی مرهمه ،اما لای این زخم باید هر روز نمک بذاری که مبادا خوب شدنش از یادت نبره باید جون ضاربتو با زهر همین زخم بگیری. »
استاد همیشه اینو تو گوشش میخوند تا فراموش نکنه...
ولی اون همیشه میدونست که نه فراموش میکنه نه قراره فراموش کنه.
به خودش اومد و تخته سفید از نوشته ها سیاه شده بود.
قدمی عقب رفت و نگاهش رو مرورگرانه روی معادلات چرخوند.
صدای زنگ گوشیش فهموند که هوسوکه.
با بستن در ماژیک سمت میز رفت و تماس رو جواب داد.
_زنگ زدی؟
_آره گفتم بهش. خیلی زبونش درازه ها! آخرش گفت اگه تموم شد حرفات پیغام منم به رییست برسون که پیغاماشو با کلاغ نفرسته!!
جونگ‌کوک بعد از اندکی سکوت لب خیسوند:
_خب؟ انجامش میده دیگه.
_انجامو که باید بده. چک میکنم، حرف من اینه
این دیگه چه جونوریه؟!!
_چطور.
_چطور؟؟ من جاش بودم با توجه به هویت تو و جایگاه خودم خفه خون میگرفتم. واقعا که پسر اون پدره!
_بیخیال خودتو درگیر نکن... سعی کنین باهاش خوب باشین. هردوتون.
هوسوک با مکث گفت:
_اوکیه، کارامون مهم تره... پاک كه شد بهت تکست میزنم. فعلا.
جونگ‌کوک بعد قطع تماس موبایل و ماژیک رو روی میز گذاشت و سمت صندلی روبروی پنجره رفت و روش نشست.
صندلی که روبروش انعکاس محو خودش توی شیشه بود و تصویر ساختمون ها پشتش.
به انعکاس خودش توجه نمیکرد و فقط نگاه به میون ساختمونا میبست.
خاصیت آدمهایی که درونا پیرو اصول وجودی به اسم نوعشون که انسان باشه بودن این بود که دلشون کار کنه.
اینکه نسبت به آدمای دیگه به موقع به درد بیاد، به موقع بسوزه، به موقع محبت کنه و به موقع شاد و راضی و ناراضی و غمگین شه.
حتما حس هم دردی تسلایی برای درد کشیده بود.
اما اعتقاد داشت همه چیز به میزان عمق زخمی كه درد از اونه بستگی داره.
تسلایی برای زخم های ناسور نیست.
و اون  به تبع هرگز توقعی مبنی به همدردی نداشت.
پس مهم نبود اون بچه بابت جریاناتی که امشب فهمید حس گناه که هرچند بهش ربطی نداره کنه.
و هوسوک اگه بابتش عصبی میشد دلیلش این بود که معتقده هر دردی با هم دردی تسکین پیدا میکنه، بخاطر زنده بودن حس هایی که انسانو اونطور که باید تعریف میکنن.

این بار هم سر به پشتی صندلی تکیه داد و پلک روی هم گذاشت.
بی شمارش ستاره های خیالی...

*
از صبح یه حالت عصبی و گند بهش رخنه کرده بود. یونا از دیروز چندبار بهش پیام داده بود تا درباره اون پسری که توی کلاب اومد سمتش بفهمه. جونگ‌کوک رو میگفت. به یونا گفت بعد که دیدش براش تعریف میکنه؛
اما درواقع ذهنش از هر ایده ای برای سر هم کردن یه هویت برای اون خالی بود.
حدود دوازده ظهر منشی و دست راست پدرش، راجر بهش پیغام داد که چرا توی عمارت نیست و سوال کرد اتفاقی افتاده؟
حتما باز پارک بزرگ نشسته و فکر کرده بود بین برادرای پوشالی مشکلی پیش اومده یا نه.
خبر یونگی رو نداشت، ولی وقتی راجر از جانب پدرش بابت خونه نبودن سراغشو میگرفت، میفهمید که احتمالا یونگی هم رفته تو لونه خودش.
کنترل کرد تا به راجر فحش ننویسه و نگه به اون حرومزاده بگو اگه میخواد از پسرش خبر بگیره خودش زنگ بزنه.
فقط گفت که داره تنها رو طرحاش کار میکنه و مشکلی نیست. و با تملقی اجباری ضمیمه کرد که سلامشو به پدر برسونه.
هنوز ننشسته بود با خودش به این فکر کنه که پدرش از ناکامی در رسیدن به یه زن شیش سال زمان گذاشته تا پیداش کنه و از بین ببردش.
دلش نمیخواست بشینه و به این که اون زمان پدرش با مادر خودش آشنا شده بوده یا نه فکر کنه.
درکل فکر کردن به اون زن از کارای محبوبش نبود.
اما اینكه پارک چانگ‌ووک چنان درگیر یه زن بوده که سالها برای انتقام ازش مصمم مونده باشه در نوع خودش بشدت تعجب آور بود.
درحالی که مادر بچه ی خودش براش در پشیزی ارزش نداشته.
پدرش هرگز نه تنها وقتی برای سه نفره دور هم جمع کردنشون و بهبود به اصطلاح خانواده نمیذاشت، بلکه خوب بخاطر میاورد که همیشه توصیه میکرد از اون زن دیوونه فاصله بگیره و به آنجلا هم دستور میداد نذار اون با جیمین وقت بگذرونه.
هرچند جیمین گله نمیکرد. مادرش جز ایجاد بدترین خاطرات هیچ نکته مثبتی براش نداشت.
چانگ‌ووک از بی مهری دست کم از اون نداشت اما لااقل از خیلی از آزار هایی که اون زن بهش میرسوند هم مبرا بود.
تو تموم عمر کوتاهش هربار به نیویورک اومد، جز نحسی هیچی به همراه نمی آورد.
آنجلا میگفت اون از پدرت عصبانیه و نمیدونه چجوری ابرازش کنه.
دایه چشم خاکستریش همیشه سعی میکرد ذهن جیمین رو از منفی بشوره اما خب، موفق نشد حقیقت اینکه اون زن و مرد سر یک رابطه بی معنا و کوتاه باعث بوجود اومدن اون شدن و بعدا هرچقدر اون زن تلاش کرد معنایی پیدا کنه موفق نشد حتی در حد مادر بچه مورد احترام و مطرح باشه و عقده ای شد رو عوض کنه.
هرچقدر که از مادرش بیزار بود بازم اون رو از چشم پدرش میدید و حالا هر روز دلایل نفرت ازش بیشتر و بیشتر میشدن.
مجبور بود فعلا بهش فکر نکنه‌. از خودآزاری خوشش نمیومد، و البته از سرزنش کردن خودش.
هرگز خودش رو بابت هیچی سرزنش نمیکرد.
خصوصا خانواده مزخرف و داغونی که درش متولد شده بود.
تا حدی دستگیرش شده بود که فعلا باید با پدرش خوب طی کنه، با اینکه هنوز نمیدونست دقیقا نقشه سایه ی شبونه ای که از ناکجا سر رسید چیه.
طبق خواسته اون به روزنامه برای لغو انتشار مصاحبش اطلاع داد و وقتی دید خبری از هیچ نیست، فکر کرد اون اگه بخواد فاز اول نقشه اش رو توضیح بده، خود به خود پیداش میشه... با موبایلی که بهش داده بود حتما ردشو میزد.
حوصله اش سر رفته بود، این مدت فقط چند روز شده اما بنظر مدت زیادی رو از روال نرمال زندگیش جدا مونده بود
بعد از نیمه اول شب تولدش روی کشتی، دیگه خوش نگذشته بود. و چند روز خوش نگذروندن حاصلش بیداری ابعاد آبی رنگ وجودش میشد...
ترجیح میداد اون آبی تیره و تاریک رو توی رنگ ناخناش خلاصه کنه و خودش رو سرخ نگه داره...
موهاشو با شامپو رنگ قرمز شست و تموم قسمتای رنگی رو ویو کرد.
به یونا زنگ زد و گفت بره کلاب، و خودش هم لباسایی که میخواست تن کرد تا به اونجا بره.
کلاب پیرو اکثر اوقات، از نظر جمعیت متعادل و از جهت هیاهو پر از موسیقی و خنده بود...
عده ای مشغول رقص و عده ای درحال نوشیدن و صحبت بودن.
یونا که با دو نفر از دوستان به اسمای جاش و لیام دور میزی نشسته بود دست بلند کرد و جیمین با لبخند سمتشون رفت.
جاش لیوان نوشیدنیشو بالا برد.
_به افتخار الهه فشن!
هر سه به تبع لیوان بالا بردن و خنده های صمیمیشون تو موسیقی ترکیب شد.
جیمین با پرستیژ خاص خودش نشست و پا روی  پا انداخت:
_چه خبر بچه ها؟
لیام گفت:
_تو باید بگی. تولدت به هممون خوش گذشت هرچند افتخار ندادی تا تهش بمونی.
جیمین  لیوانی که یونا براش پر کرد از دستش گرفت و گفت:
_نشد بمونم. از بالا خبر یه جشن دیگه رسید.
جاش کمی بیشتر توی پشتی مبل چرمی لم داد:
_عیب نداره. به هرحال تا بودی بیشتر خوش گذشت.
جیمین با نیشخند خودم میدونمی لب زد با مزه کردن نوشیدنی اطراف رو با نگاه کاوید تا ببینه کیا تو کلابن.
چون معمولا کوین، دوست پسر سابقش هم اینجا میومد و هم رو دیدن زیاد خوشایندِ اون نمیشد.
برای جیمین فرق نمیکرد.
وقتی یکی رو کنار میذاشت برخورد باهاش دیگه کاملا عادی میشد.
و داشتن پیشینه پشیزی تاثیر رو ذهنش نمیذاشت.
نه یادآوری بوسه ها و لمسا، نه بهم پیچیدن توی تخت و شبا و روزای مشترک و حرفا و خاطرات.
اما کوین چرا، بشدت وابسته تر، احساسی تر، متکی و نیازمند شده بود و احتمالا چون خودش اونی بود که رها شده، موضعش فرق میکرد و احساس عدم راحتی بهش دست میداد.
که توی این جمع یا هرجا باشه و تصور کنه بقیه بهشون نگاه کنن و در گوش هم بگن این دوتا باهم بودن و جیمین ازش جدا شده.
یونا که متوجه نگاه اون به جای دیگه شده بود پرسید:
_هی... دنبال کی میگردی؟
بی قید از نوشیدنیش خورد.
_هیچکس، دارم نگاه میکنم تا مطمئن شم کسی دنبال من نگرده‌.
یونا یکم بهش نزدیکتر شد و یواش پرسید:
_ نگفتی اون پسره اون شب کی بود. همون که پشت میز بار اومد سراغت و منو فرستاد اینور!
جیمین چند لحظه به چهره کنجکاو یونا نگاه کرد:
_چرا انقد کنجکاوی؟ ازش خوشت اومده؟
چشمای یونا گرد شدن، باورش نمیشد جیمین تا این حد از جواب دادن طفره بده.
_بس کن جیمین! چرا انقد میپیچونی؟
_یه دوسته... زود میگم برات.
این رو گفت و از تماس چشمی با یونا به بهانه تماشای رقص حضار اون سمت اجتناب کرد.
ترجیح میداد اول همه چیز رو بسنجه، هم از جانب شرایط خودش، هم نظر اون شبگردی که شده بود رییس و ناطق.
یونا فرصت گله بدست نیاورد، چون لیام از جا بلند شد و گفت:
_من میرم به چرخی بزنم. ساعت یازده یکی داره میپادم!
نگاه سه نفر دیگه سمتی پشت سر لیام چرخید و اون با گذاشتن لیوانش روی میز قبل رفتن گفت:
_دختره کاملا فهمید که بهتون نشونش دادم...
جاش با خنده بدرقش کرد:
_برو تو کارش تو میتونی... یونا پاشو بریم برقصیم.
_نه! جیمینو تنها بذارم؟
جاش نچ کرد:
_البته! داری فرصتاشو میسوزونی اون پسره اونجا کنار ورودی پنج دقیقس داره جیمینو میپاد!
جیمین نگاه نچرخوند تا اهمیت نداده باشه.
یونا با لحنی مردد گفت:
_اون کوین نیست؟!
جاش متعجب شد:
_میشناسینش؟!
_اون که کنار دره نه، اونیکی از اونور داره میپاد دوست پسر سابقشه...
_ اون لاغره؟!
جیمین هم برای پرت کردن حواس یونا از سوال پرسیدن مجدد، و هم برای یکم تنها موندن تو اون فضا لبخند زد:
_شما برین برقصین.
یونا از جا بلند که میشد با تاکید گفت:
_امشب میام پیشت و باید کلی حرف بزنیم... به کوین هم رو نده، میدونی که مشکل فراموش نکردنتو داره!
جیمین مخالفتی نداشت، میشد تو همین فاصله هم یه زنگ به جونگ‌کوک بزنه و ازش یه عنوان برای معرفیش به یونا بخواد. پس پلکی زد و با برداشتن سیگاری از جعبش گفت:
_خوش بگذره دکتر.
یونا لبخندی زد و همراه جاش سمت محل رقص رفت.
زمان زیادی نبرد تا جیمین حضور کسی رو کنارش حس کنه.
از روشن کردن سیگار که فارغ شد نگاه به کنار چرخوند و کوین بود.
با همون اندام ظریف و موهای بلوند تیره.
کوین نگاه خیره اش رو با پلک زدن قطع کرد و پرسید:
_مشکل نداره بشینم؟
دود سیگارشو فوت کرد:
_نه عزیزم. اگه خودت مشکل نداری بشین.
کوین لب بهم فشرد و در جای خالی یونا نشست.
نگاه به جیمین داد و اون با انداختن پاهای خوش تراشش روی هم با دقت بهش زل زد.
جیمین هنوز نفسش رو بند میاورد...
دو دکمه بالایی پیراهنش باز بود و پوستش بیشتر از گردنبند ظریفش میدرخشید. تماشاش باعث میشد یادش بره چی میخواست بگه.
متنفر بود از اینکه هنوز کشش بدی داره به این پسره ی عوضی؛ که با خونسردی بهش میگه عزیزم، انگار که با یه آدم حساس و منتظر توجه و محبت دل خوش کننده صحبت میکنه.
نفسشو رها کرد و با راحت تر نشستن گفت:
_چه خبر؟ کالکشن جدید تو راه داری؟
_هوممم، برای پاییز یه خوبشو دارم. تو چطور؟
_دارم، این فصل رقیب سختی میشم برات.
جیمین کجخند زد و سیگارشو تو جای خاکستر کنار دسته مبل تکوند:
_عالیه، من عاشق رقابتم. البته رقابت با شان سخت تره چون سبکمون نزدیکه...
اینو گفت چون میدونست کوین روی شان ضعف داره، اذیت کردن رو دوست داشت. این هم براش یجور تفریح بود. که دوست پسر سابقش رو با اشاره کردن به دوست پسرش قبل از اون اذیت کنه و به واکنشات غیرارادی چهرش ریشخند بزنه.
پس با همون لبخند نگاه به کوین داد.
کوین که همیشه از شان بیزار بود و بعلاوه دوست داشت به جیمین زخم زبون بزنه با پوزخند گفت:
_اگه کریستین دیور زنده بود میشد پروژه بعدیت!
جیمین با لودگی خندید و به پشتی مبل لم داد. طعنه بهش اثر نمیکرد وقتی خودش زهر بود.
_نه، دیگه به این نتیجه رسیدم شباهت تو کریر بدرد رابطه نمیخوره. دنبال تضادم!
کوین لب فشرد و سعی کرد نگاه از شکم صافش که پیراهن تیره ساتن لخت و نرم روی عضلاتش افتاده بود برداره.
دلش برای لمسش تنگ شده بود.
آروم لب زد:
_با کسی نیستی؟
لبخندش عمق گرفت و با نگاه سمت ورودی و اون پسر بنظر مکزیکی تبار گفت:
_نظرت راجب اون چیه؟
کوین با مکث نگاهی اون سمت کرد. و جیمین روی واکنشش دقیق شد. حیوونکی هنوز هم بوی حسادت میداد... هنوزم نپذیرفته بود و بد به حالش. چون جیمین آدمی نبود دلش برای احساسات اون بسوزه و مداراش رو کنه.
آهسته صورت جلوتر برد و به نیم رخ کوین زل زد: کوین...
صداش نجوا بود اما از اون فاصله نمیتونست توی موسیقی گم بشه.
کوین رو برگردوند و از نزدیکی جیمین به خودش ملتهب شد.
اون نگاه باریک و نافذ هنوز گیجش میکرد. شبیه یه افسون کهنه و مسموم.
جیمین میتونست دوبرابر شدن اندازه مردمک چشماشو توی اون سبز وحشی ببینه.
آهسته لب زد:
_هنوز به من حسی داری؟
کوین سعی کرد خودشو جمع کنه اما باز هم جواب دادنش یکم طول کشید. جیمین عوضی نفسشو بند می آورد.
پوزخندی نخ نما زد:
_شوخیت گرفته؟!
جیمین ریز و شل خندید.
_شاید جدی باشم... مثلا شاید من بگم که میخوامت...
پریدن رنگ از گونه های کوین رو که دید ادامه داد:
_ردم میکنی لالی پاپ؟
کوین سخت تلاش کرد تا خودشو نبازه. خصوصا که به عادت گذشته لالی پاپ صداش میزد. درحالی که مطمئن بود حسی پشتش نیست.
اما قبل اینکه جواب بده ویبره موبایل جیمین روی میز نجاتش شد چون جیمین حالت مایلش سمت اون رو سمت میز برد تا موبایلو برداره و قطعی اتصال نگاهش کمی کوین رو آسوده کرد.
موبایلو دست گرفت و با دیدن اسم جونگ‌کوک لبخندش پرید و کمی مکث کرد.
درست وقتی دید خبری نیست و خواست یکم خوش بگذرونه، بازم شبگرد پیداش شد.
جواب داد:
_هوم؟!
_بیا بیرون.
نیاز نبود بپرسه چی و چطور و کجا... تعجب معنا نمیداد‌. شب بود و زمان پیدا شدنش...
پکی به سیگارش زد و به پشتی لم داد. میشد یکم معطلش کنه.
_اولا بیا بیرون نه و میشه بیای بیرون. بعدشم،  بیرون کلاب؟!
بنظر اهمیتی به بخش اول حرفش نداد و گفت:
_جلوتر، بیرون کوچه؛ نبش خیابون.
_ بمون تا بیام.
خواست پک دیگه ای به سیگارش بزنه و قطع کنه که جونگ‌کوک گفت:
_هنوز که نشستی... گفتم الان.
سریعا نگاهش سمت در چرخید. جونگ‌کوک با اخم ظریفی اونجا ایستاده و موبایل کنار گوشش بود.
و وقتی نگاه جیمین و اون پسر کناریش بهش افتاد، موبایلو از گوش جدا کرد و با گرفتن نگاه از قاب در کنار رفت.
جیمین هنوز چشم به جای خالی اون دوخته بود که کوین با کنجکاوی کنترل شده گفت:
_اون کی بود؟
جیمین از جا بلند شد و با انداختن سیگار توی ظرف روی میز نگاه سمت پیست رقص برد.
یونا پیداش نبود، پس بهتر دید سوویچشو براش پیش نگهبان ورودی بذاره و یه تکست براش بفرسته.
نگاه به کوین که از جا بلند شد و هنوز منتظر جوابش بود نگاه کرد و گفت:
_خوشحال شدم دیدمت. خوش بگذرون.
کوین فرصت نکرد چیز دیگه ای بگه چون جیمین حتی منتظر واکنشش نموند و بدون نگاه به پشت سرش سمت در و بیرون رفت.
سوئیچشو به نگهبان داد و تا ورودی کوچه قدم زد.
نبش کوچه نگاه اطراف خیابون چرخوند.
ماشینای پارک شده و آدمای درحال گذر توی پیاده رو رو چشمی رد کرد و نگاهش روی جونگ‌کوک که تکیه به دیوار گرافیتی مشرف به کوچه موند.
نگاه به سرتاپای سیاهپوشش کرد و لاقید دست به سینه موند:
_چی باعث میشه بیای گند بزنی تو تفریحم؟
جونگ‌کوک بی تفاوت سرتا پای اون رو از نظر گذروند. لزوم نمیدید مزخرف بودن تفریحش رو به روش بیاره. پس تکیه از دیوار گرفت.
_وقت تفریح نیست. بیا.
_کجا؟
جونگ‌کوک ریموت رو زد و نگاه جیمین روی روشن شدن راهنمای پورش پانامرا سیاه رنگی که کنار خیابون پارک بود موند.
وقتی جونگ‌کوک در رو باز کرد تا پشت رل بشینه نگاه نه چندان باحوصله ی دیگه ای بهش کرد و اون بی عجله جلو رفت.
بعد از سوار شدن نگاه به داشبورد دوخت و با لحن طعنه آلود گفت:
_پس یه مشت خلافکار پولدارین!
_مثل بابات.
چپ چپ به نیم رخش نگاه کرد:
_عا دردم اومد.
جونگ‌کوک کمربندش رو بست و با روشن کردن ماشین و راه افتادن گفت:
_از حرفای اضافی مثل پروندن مزه گذشت کنی بهتر میشه‌.
موبایلش رو دست گرفت و حین نوشتن پیام به یونا گفت:
_نمیکنم، چون دلم نمیخواد چیزی برات بهتر باشه، دائم درحال گند زدن بهمی پس گند میزنم بهت.
بنظر میرسید جیمین رو مود رفتن توی لاک خودش نیست. جونگ‌کوک هم با انداختن ماشین تو مسیر بعدی ترجیح داد سکوت کنه.
جیمین بعد بستن کمربندش با یادآوری چیزی که از دیشب بهش فکر میکرد گفت:
_و در ضمن... میخواستم اینو بگم بابت گذشته و هرچی سرت اومده حس تاسف نمیکنم. مثل بازنده های تو فیلما اینکه بابام چه غلطی کرده رو دلیل برای احساس گناه کردن خودم نمیبینم. باهاش کنار بیا!
توجهی نداد. به هرحال موضعش روشن بود.
توقعی در وجود جونگ‌کوک نبود.
بعلاوه،  پسری کنارش نشسته که موضع ثابتی رو احساساتش نداره، مهمه چی فکر کنه و نکنه؟
یا شاید فکر میکرد با این حرف یه دیوار تدافعی برای خودش میسازه و قبل اعلام حمله تیر هاشو سمت جونگ‌کوک روونه میکنه.
طی همین افکار لحظه ای، پوزخند به لباش نشست و گفت:
_تو خیلی خوش خیالی بچه.
خشک گفت: خوش خیال؟
_بگذریم... همین که برای در رفتن خودت تلاش و همکاری کنی کافیه کله قرمزی. زیاد خودتو درگیر نکن. اگرم بهت چیزی گفتم برای این بود که نگی به سوالات جواب ندادم.
جیمین سرد نگاه از نیم رخ اون گرفت و با مکث گفت:
_ اینجوری خوبه... ولی یه مشکلی هست.
_چه مشکلی؟
_به یونا درباره اینکه تو کی هستی چی بگم؟
_هرچیزی بجز حقیقت.
_استاکر شبونه؟
_من فرصت فکر کردن به عذرت برای دوستت پیدا نکردم.
_بهرحال میدونه من اون شب دزدیده شدم و بعد تورو تو کلاب دید که اومدی سراغم و میخواستی خصوصی باهام حرف بزنی. چیزای عجیب پشت سر هم...
به زنا نمیشه دروغ گفت. میشناسیشون؟
فکر کرد شناختن آدما سخت ترین کار ممکنه. زن و مرد فرقی نداشت.
_نه.
بدون اینکه جدی باشه، صرفا برای رفتن رو اعصاب اون تیکه سنگ گفت:
_جریان اون شب و دزدی به کنار، بهش میگم یاروی تو کلاب یکی بود که خواهش کرد بهش افتخار آشنایی بدم اما من با قیافش حال نمیکردم.

نگاه خشکش رو سمت جیمین که خونسرد به پشتی صندلی که کمی عقب برده، لم داده بود چرخوند و جیمین پوزخند زد:
_شبیه اسپرسویی شبگرد... تلخ و نچسب.
خیلیا تلخ میپسندنش، ولی من خیلیا نیستم، تا شیرین نشه باهاش کنار نمیام. متنفرم از اسپرسوی بی شکر.
_چقدر بهم برخورد... قبل اینکه برسیم چندتا چیزو روشن کنم برات.
جیمین منتظر به نیم رخ جونگ‌کوک خیره موند و اون گفت:
_اولا خودم میدونم برا دوستت یه بهانه جور میکنی و حقیقتو نمیگی، چون میدونی جز همین تعدادی که میدونن دیگه کسی نباید چیزی بدونه. دوما، تلخ و شیرین نداریم، مجبوری کنار بیای... و در آخر تا وقتی توی نقشه منی قرار گذاشتن به هر نوع ممنوعه.
ابروهاش به تعجبی کمرنگ بالا پریدن:
_ به هر نوع یعنی چی؟
_مثالش اون جوجه که تو کلاب پهلوت بود... عشوه و لاس و قرارای آبکی و غیر... فعلا تعطیله.
_ بستگی داره چه مدت چنین اجباری روم باشه.
_چرا؟ سختته یه مدت خودتو نگه داری؟
_ نمیدونم! اینکه نکردن یه کار به اراده خودم باشه با وقتی که حرف زور روم باشه فرق داره!
جونگ‌کوک نگاه اخم آلودی مبنی به اینکه داره از حرف اومدن روی حرفش خسته میشه بهش کرد.
جیمین اما بی تفاوت با پوزخندی محو به روبرو و ماشینای مقابل و درحال گذر خیره موند.
اشکال نداشت که اون شبگرد الان تا میتونه بتازونه و اعمال زور کنه. اگه اون جیمین بود، به وقتش راهی برای برگردوندن ورق پیدا میکرد.

جایی سمت بروکلین، جونگ‌کوک وارد دروازه و محوطه یه گاراژ شد.
جیمین با باز کردن کمربندش پیاده شد و نگاه به اطراف کرد.
محوطه آسفالت بود و چندتا ماشین گوشه و کنارش، زیر کاور پارک بودن.
در گاراژ هم کرکره ای و تا نیمه باز بود.
جونگ‌کوک پیاده شد و به اون موقرمزی که زودتر پیاده شده و لاقید دست توی جیباش فرو برده و نگاهش اطراف رو میکاوید نگاه کرد.
مطمئنا توی عمرش اگه هم گذرش به محله های پایین شهر خورده بود. در حد پیاده شدن از ماشین نبوده. تو نگاهش میشد جلب نشدن و بی میلی رو دید.
نگاه جیمین به نگاه جونگ‌کوک برخورد و اون با اشاره به رمپی که بسمت ورودی تعمیرگاه میرفت، جلوتر راه افتاد.
جیمین هم دنبالش رفت و آهسته پرسید:
_اینجا قرارگاهتونه؟
جونگ‌کوک دست به لبه پایینی کرکره گرفت:
_یکیشون.
جیمین بعد رد شدن جونگ‌کوک، به طبع اون خم و از کرکره نیمه باز رد شد.
جونگ‌کوک از کنار گودال تعمیرگاه رد شد و سمت دری کنار قفسه ابزار رفت و گفت:
_برو داخل تا بیام.
جیمین با ظن نگاهش کرد:
_که اینجا حبسم کنی؟
جونگ‌کوک بی حوصله دستگیره در رو ول کرد و  طرف کرکره قدم برداشت:
_اگه میترسی صبر کن تا برگردم.
جیمین مسیر رفتن اون رو با نگاه دنبال و با شنیدن زمزمه های کسی پشت اون در آهنی، آهسته هلش داد و نگاهش به میزی توی سالنی که اونور بود افتاد.
هوسوک که پشت میز نشسته بود و با تلفن حرف میزد با دیدن اون گفت:
_اوکیه، فردا توضیح میدم.
بعد موبایل رو پایین آورد و گفت:
_دوباره سلام شاهزاده!
جیمین به دیوارای سیمانی و خالی اطراف و لامپ حایل دار بزرگی که بالای میز از سقف آویزون بود نگاه کرد.
_پس اینجا اتاق بازجوییتونه.
_نه عزیز، ما سی آی ای نیستیم، اینجا معمولا برنامه ها چیده میشن.
جیمین با پوزخندی کمرنگ صندلی روبروی هوسوک رو عقب کشید و نشست
_خب... چهارتا صندلی معنای خاصی میده؟
هوسوک موبایلش رو کنار کاغذ پهن شده روی میز گذاشت و گفت:
_افسر عزیزمون هم الاناست که برسه. دوست پسرت؟ آره همون...
جیمین جوابی به شوخی هوسوک نداد و با نگاه باریک و مرموزش بهش خیره موند.
کنجکاو دونستن نقش و جایگاه این آدما بود.
اینکه چطور باهمن و کارشون دقیقا چیه؟
شاید میشد به یکی از اینا، یا این، یا اون پسر کم سن و سال نزدیک شه تا یکم اوضاع با اون شبگرد تلخ دستش بیاد.
هوسوک پلک زد و نچ کرد:
_میخوای خفم کنی؟
_چطور؟
_نگاهت موهومه... چیزی میخوای بپرسی؟
_شما چیکار میکنین با اون؟ برای انتقام شخصی کمکش میکنین؟
هوسوک با مکثی کوتاه جواب داد:
_میشه گفت.
_سودش براتون چیه... پول؟
_اگه پول سودش باشه، ضررش بیشتره... مثل قمار.
_پس احمقید؟ اگه بگی از سر دوستی و وفاداریه، بدجور بهت میخندم...
هوسوک در جواب پوزخند بی رحمانه اون لبخند به لب نشوند. ایده ای برای گفتن سرگذشتشون به این پسر نداشت.
اما حرف استاد هم مطرح بود، گفت جونگ‌کوک ممکنه نتونه؛ ولی تو و یانگ حواستون باشه با اون پسر خوب باشید. باید جذبی عمل کنید.
قبل اینکه حتی تصمیم بگیره جمله ای بگه، تهیونگ و پشت سرش جونگ‌کوک وارد اتاق شدن.
جیمین که دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه  زده بود نگاه سمت تهیونگ کشوند. اما اون متعجب به هوسوک چشم دوخته بود.
هوسوک نفس عمیقی کشید:
_از دیدن آشنا بیزارم... سلام کیم تهیونگ‌ .
تهیونگ با اخمی کمرنگ جلوتر اومد و گفت: جانگ جائه سوک... دنیای کوچیکیه.
_جانگ هوسوک... آره خیلی کوچیک.
جیمین نگاه به میز دوخت و طوری که انگار با خودش حرف بزنه لب زد:
_مزخرفه... دنیا خیلی هم بزرگه. فقط شما دوتا بدشانسین.
جونگ‌کوک راس میز سمت دیوار رفت و با عقب کشوندن صندلی، کنار میز ایستاد.
_افسر خوش شانسه که هم خدمتی سابقش شناختش و از نقشه بی سر و ته خودش نجات پیدا کرد.
وقتی این رو گفت نگاه منتظرش رو به تهیونگ که هنوز اونجا ایستاده بود داد و اون با اخم کمرنگی جلو اومد و روبروی جونگ‌کوک نشست.
نگاه به سمت راست و هوسوک داد:
_تو نباید توی ارتش میبودی؟
هوسوک لبخند زد.
_خودت هم که توی نیروی پلیس نیستی...
تهیونگ نگاه نامنعطفش رو از اون گرفت و به جیمین که لاقید به پشتی صندلی لم داده بود داد. فرصت مناسبی برای پرسیدن حالش نبود. مایل نبود جونگ‌کوک خیال کنه اون قصد پی ریزی یه صمیمیت و همکاری مجزا با جیمین داره.
اینجوری اوضاع برای اون پسر هم سخت تر میشد. زیر ذره بین بودن همیشه ناخوشاینده.
جونگ‌کوک با بالا زدن آستینای لباسش تا ساعد، دستاش رو لبه میز گرفت و گفت:
_خب... میریم سر کارمون. من اینجا بهتون توضیح میدم قدم به قدم باید طی هر اتفاق چیکار کنیم، و چه اتفاقایی رو به وجود بیاریم... این مقوله مهمیه. ما تو پلنمون باید مسئله سازی داشته باشیم که من پله به پله بهتون میگمش، از نظرتون هم استفاده میکنم. و به سوالاتونم جواب میدم.
میون حرفش نگاهش چندبار کوتاه سمت جیمین رفت که مشغول باز کردن پوشش یه آدامس بادکنکی بود.
جیمین آدامس رو داخل دهنش گذاشت و گفت:
_ یعنی اگه با نقشت مخالف باشیم قراره اهمیت بدی؟
جونگ‌کوک پلک زد.
_باید به هم گوش بدیم.
_فکر کردم جمعمون کردی که دستور بدی.
تهیونگ لبخندی محو به لب نشوند و به جونگ‌کوک که خشک به جیمین نگاه میکرد گفت:
_خیلی خب. توضیح بده.
جونگ‌کوک ماژیکی از جیبش در آورد و با بازکردن درش سه تا دایره کوچیک کشید و میونشون حروف A,B,C,D  رو نوشت.
سپس بالای A یه مربع کشید و یه هرم کوچیکتر هم زیر A که رو به تهیونگ میشد.
اتاق ساکت و نگاه هر سه به اشکال روی کاغذ بود که جونگ‌کوک شروع به توضیح کرد و سکوت اتاق جا به صداش داد.

_همیشه آگاهی ها و قابل رویت ها در گستره بزرگی از ندونسته ها و نادیدنی ها قرار گرفتن... سیستم ها هم مستثنا نیستن. بخش اعظمی وجود داره که عامه یا ازش بی خبرن... یا در حد داستانای ترسناک وبلاگی ازش شنیدن...
همونطور که لایه های زمین کم کم صعب العبور و غیرقابل دسترسی میشن، یک سری اتفاقا که توی دنیا رخ میدن هم غیرقابل دیدن میشن.
پارک ‌چانگ‌ووک مثل خیلی از آدمایی که از ثروت زیاد به پوچی رسیدن کارایی میکنه که یکم اوضاع براش هیجان انگیز بشن...
بریم سراغ تجارت انسان تا جایی که به ما ربط پیدا میکنه.
جونگ‌کوک سه ضلع مربع بالای A رو نقطه گذاری کرد و ادامه داد:
_موقرمزی، اونایی که اون شب دزدیدنت یادت میاد؟
جیمین که از جویدن آدامسش مونده بود آب دهن بلعید و پلک زد.
_خب؟
جونگ‌کوک کنار سه نقطه ای که پررنگ کرده بود E و W و N  نوشت و توضیح داد:
_ضلع غرب و شمال و شرق، اصطلاحاتی ان که ما به دیگو چارلز و استفن شارلنفیلد و تامس کاتن میدیم... این سه و پارک چانگ‌ووک، زیر گروه های قاره آمریکا تو اون سازمانن... و چون پدرت سرگروه و رییس باندای آمریکاست، رقیبشونم میشه.
جدا از رقبای تجاری پدرت تو مواد و اسلحه و این کارای معمول مافیاهای دنیا، سه ضلع غرب و شرق و شمال  با پدرت دشمنن و قطعا تلاششون برای اینکه عدم صلاحیت پدرت رو ثابت کنن و خودشون سرگروه آمریکا بشن کم نبوده و نیست.
اما به احتمال قوی کسایی که دزدیدنت، یکی از دو ضلع شمال یا غرب بودن.
جیمین ساکت به نقشه زیر دست جونگ‌کوک چشم دوخته بود. ذهنش شلوغ و آشفته شده بود و حس میکرد سوالی برای پرسیدن داره اما یادش نمیاد به کجای بحث مربوط بوده.
صدای تهیونگ سکوت رو شکست.
_و چرا کار ضلع شرق نبوده باشه؟
جیمین نگاه سمت تهیونگ برگردوند. سوالش دقیقا همون بود که اون نمیتونست بین تموم اطلاعات پردازشش کنه.
جونگ‌کوک دور حرف E دایره کشید و به هوسوک نگاه کرد.
هوسوک هم نگاه به تهیونگ کرد و توضیح داد:
_تام که توی نقشمون با شرق شناخته میشه یجورایی قلمرو کوچیکتری داره.
رقابت اصلی بین استفن شارلنفیلد که ایالات قلمروش کاناداست و دیگو چارلز تو مکزیکه.
این دونفر سیستم گسترده تری دارن و تا حد بیشتری زیر نظر سازمان میتونن خودکامه باشن . اما تام که تو بولیوی همیشه تا حد زیادی از چانگ‌ووک که ایالات متحده قلمروشه پیروی میکنه... نه که با پارک اوکی باشه، جرعت چنین قدمی رو به تنهایی نداره.
جونگ‌کوک نگاه از هوسوک گرفت و با خط کشیدن دور A گفت:
_و از دلایل اصلی کینه هر سه قلمرو از سرگروهشون اینه که که چرا یه کره ای تبار باید به کل مهمترین قاره حاکم باشه...
نگاه جیمین همراه دست جونگ‌کوک سمت حروف D و B و C که بدون توضیح باقی مونده بودن رفت. سوالات با صبر دونه دونه توسط خود جونگ‌کوک پاسخ داده میشدن و کاریزماش رو میشد سر اون میز و در فضا حس کرد.
جونگ‌کوک بالای B اروپا، بالای C خاورمیانه، و بالای D آسیا رو نوشت و ادامه داد:
_درحالی که ما اینجا، توی قسمت D به ضرس قاطع گروه بندی های آسیا رو بین کشورای مهم و دارای پتانسیل داریم... که قطعا کره هم شاملشه...
افسر کیم. حالا میتونی حدس بزنی برادرت چطور یه سری چیزا رو کنکاش میکرده؟
تهیونگ با یادآوری ته جون ذهنش به گذشته پر کشیده بود.
به اینکه برادرش همیشه پلیس دلسوزی بود... که همیشه از پرونده های قتل و تجاوز زنان دچار خشم و احساس مسئولیت زیاد میشد و خودش رو کاملا فراموش میکرد.
با مکث در جواب جونگ‌کوک سوال دیگه ای مطرح کرد.
_ولی چرا پارک چانگ‌ووک، مگه نگفتی مسئولیت هر به اصطلاح قلمرو و قاره با ساکنینشه؟
لبخند بی رنگی به لب جونگ‌کوک نقش بست و جواب داد:
_درسته... اما از مشکلات دیگه ی صاحبای قاره آمریکا با پارک همینه، که بابت نفوذ و کاراییش پیش سازمان، جمع آوری موارد آسیا به عهده اونه. به این صورت که قلمروهای آسیا کاملا مطیعانه، قربانیای بدست اومده رو تحویل سرگروهشون میدن و اون هم به پارک...
یادته که اکثر مدلات آسیایی بودن بچه جون. هندی و تایلندی و چینی و...
جیمین وقتی توسط جونگ‌کوک، مورد خطاب و نگاه قرار گرفت؛ نگاه مبهوتش رو از میز گرفت و به سیاهی بی پایان چشماش داد.
خلسه براش موهوم شده بود. انگار که توی کلیسای شیاطین درحال گوش دادن به یه روایت مخوف و اهریمنی باشه... انگار خون درون رگهاش خشکیده و زبونش پشت دندوناش مرده و مومیایی شده بود.
تهیونگ که به نگاه خیره اما بی روح و نفس اون به جونگ‌کوک نگاه میکرد، آهسته صداش زد:
_جیمین...
جیمین به صدای تهیونگ، نگاه از جونگ‌کوک گرفت و تازه به یاد آورد از حس نیاز شدید به شیرینی آدامسش رو قورت داده.
با اخم آدامس دیگه ای از جیبش در آورد و حین باز کزدن پوشش کاغذیش گفت:
_یادمه... نیاز نیست بهم تلنگر بزنی‌.
جونگ‌کوک تلخ شدگی جیمین رو بی جواب گذاشت تا ادامه مبحث مهم تری که باید تمومش میکرد برسه.
_ پس مشخص شد که پارک چانگ‌ووک بابت نفوذ و قدرت زیادش مورد خشم همکارا یا به بیان بهتر، رقباشه... حالا که یه پیش درآمد از وسعت زیاد اهداف ثانویه و بزرگتر بدست آوردین. برگردیم سر خونه اولمون.
به هرمی که زیر A کشیده بود اشاره کرد و گفت:
_امور داخلی و تجارت سنتی خانواده... فرض کنید پارک چانگ‌ووک راس این هرمه... سمت راست یونگی و سوکجین، و سمت چپ جیمین... سمت چپ پویایی آشکار نداره. اما پدر از مجموعه بیرونش نمیکنه و بهش امیدی داره که کار نداریم معقولانست یا نه...
جیمین نگاه برزخ اما یخ زدش رو به جونگ‌کوک داد. ولی اون بی تفاوت توضیح داد:
_یونگی بازوی قدرت چانگ‌ووکه. عملا اگه قرار باشه بعدها وارثی برای تجارت پنهانش درنظر بگیره، اون باید یونگی باشه. چون پتانسیلش رو داره... اما اگه قرار بود این‌کارو کنه باید تا الان شروع به دخیل کردن یونگی و آموزشش میکرد.
تهیونگ از مکث جونگ‌کوک استفاده کرد و پرسید:
_چنین تجارتی موروثیه؟ سازمان چطور ریسک میکنه که وارث قدرتشو داره؟ توی تاریخ هم بر سر سلطنت ها اثبات شده که وراثتی بودن قدرتمندترین حکومت ها هم همیشه موفق باقی نمونده. اینجا هم بی شباهت نیست.
_درسته... اما این حدس برای اینه که قبلا هم تجارت هوانگجون که اولین مهره سازمان تو خانواده پارک بوده به پسرش چانگ‌ووک رسیده. پس اگه صلاحیت پسر از طریق پدر اثبات بشه، چرا که نه... موندن رو جایی که قدرت ریشه کرده بهتره تا جابجاییش.
جیمین کمی از طعم شیرین آدامسش رو بلعید و گفت:
_پس چرا یونگی رو آماده نمیکنه؟
جونگ‌کوک نگاه سمتش کرد.
_شاید منتظر تو باشه... شایدم دلیل دیگه ای داره. نمیدونیم.
بهرحال هدف فعلی جلب اعتماد پدرت و یونگی به تو و تهیونگه.
اعتماد چانگ‌ووک برای شروع نفوذ و اقدامات، و اعتماد یونگی برای اینکه کارمونو خراب نکنه. از سوکجین هم نباید غافل شد.
برای شروع جیمین باید به چانگ‌ووک بگه که با تهیونگه. و قبل قرار کاری هم باهاش بوده و اون بخاطر این آشنایی برای کار و همکاری به همراه پدرش جلو اومده. میگی از قبل، تا اعتماد و همکاری بابت بودن تو قدم اول رابطه، غیر معقول نیاد.
جیمین باید به پدرش بفهمونه به تاثیرات تهیونگ  به بیزینس علاقمند شده و مایله تو این مقوله مشترک همکاری کنه. باید ببینیم پارک چانگ‌ووک چقدر پذیرا و مشتاق ورود پسرش به تجارت سنتیشونه. اینارو تا حدی به خودتون میسپرم... افسر کیم، قبلا که حرف زدیم میدونی باید چجوری استارت بزنی... با همون قصدی که وقتی با پدر قلابیت اومدی جلو داشتی شروع کن.
تهیونگ پلک به تایید زد اما چیزی نگفت. امشب تا صبح باید به همه چیز، یک دور دیگه فکر میکرد و برای اعمال این نقشه آماده میشد.
جیمین پوزخندی زد.
_حماقته... فکر کردی یونگی دست رو دست میذاره تا من کمک حال بشم؟!
_نه، برای همینه که جلب اون هم مهمه. این کار تهیونگه... باید به یونگی این حسو بدی که میخوای دست دوست پسرتو بگیری و با خودت ببریش. و ادعایی رو مالکیت تجارت پارک ها از جانبش وجود نداره. باهاش یه قرارداد اطمینان هم ببندی بهتره... احتمال اینکه مقدماتش فراهم بشه زیاده. اینطوری از احتمال سر و گوش آب دادن یونگی تا حدی که شک کنه بهتون در امان میمونین.
جیمین آدامس رو کمی باد کرد و وقتی نگاه بقیه روش اومد، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه زد و به استهزا گفت:
_خنده داره... اگه من گی نمیبودم نقشه ات عملا اجرایی نمیبود...
جونگ‌کوک حین بستن در ماژیک گفت:
_تکیه به نقشه نیست، به هدفه. نقشه قابل تنظیم و تغییره. پدرت کی برمیگرده؟
_فردا... یه پیغام از دستیارش گرفتم.
_خب، پس خودتون برای دیدنش و ساختن پایه های کار برنامه ریزی کنید. بعد اینکه باهم پدرت رو دیدین، صحبت میکنیم.
خب دیگه سوالی نیست؟
نگاه جونگ‌کوک سمت تهیونگ رفت که جیمین  دست بالا گرفت و قبل اینکه جونگ‌کوک واکنشی بده گفت:
_در نهایت قراره اون سازمانو نابود کنی؟
_نه چون مسلما کار سخت و زمانبریه و موانع بی نهایتی وجود دارن، تمرکز رو میذاریم روی پارک چانگ‌ووک.
تهیونگ پرسید:
_اگه راهی برای اعمال قانون وجود داشته باشه چی؟
بعد از سوال تهیونگ کسی حرف نزد. جونگ‌کوک هم متفکر، چشمهای بی فروغشو دوخت به تهیونگ و گفت:
_ اگه بخوای کنجکاوی کنی اشکال نداره افسر... ولی حواست باشه، دردسری که برای خودت درست کنی، مال خودت میمونه. مسئولیت حمایت ازت رو قبول نمیکنم اگه دردسر بشی و لبه تیغی که روش راه رفتی پاهاتو ببره.
نگاه نه چندان مطلوب یاغی و مامور بهم ثابت موند.
با دو اخم کمرنگ که یکی هشدار دهنده و دیگری بیزار به نظر میرسید.
هوسوک که جو رو برای کش پیدا کردن اون مبحث نامناسب میدید با صاف کردن گلو گفت:
_خب... درباره جابجایی چیزی مطرح نمیشه رییس؟
جونگ‌کوک به پلکی نگاه به هوسوک داد و جیمین گفت:
_و کی قراره جابجا شه؟
جونگ کوک صندلی رو پیش کشید و با نشستن گفت:
_خب، فعلا تا همینجا کافیه، البته اگه شما دونفر نظری ندارید.
هوسوک لب خیسوند و بی حرف دیگه ای کمی صندلیش رو عقب داد و پا روی پا انداخت.
تهیونگ نگاه روی اشارات و حروف نقشه روی میز چرخوند و گفت:
_برای پله اول نقشه خوبیه... قصد درهم شکستن سیستم کاری چانگ‌ووک رو داری، و من فکر میکنم از این طریق بررسی چیزایی در رابطه با این سازمان راحت تر میشه... پس با مسئولیت خودم، سعی میکنم چیزایی رو بفهمم.
جونگ‌کوک پلک زد.
_از اون نقطه که دیگه تو خط فکر و عمل من نباشی، خودتی و خودت... تو پلیسی، حتما هوش اینکه ساده گرفتار نشی داری. پس من نظری درباره ریسک و احتمالات نمیدم... موفق باشی افسر.
تهیونگ لبخندی کج و نخ نما زد و با نگاه نه چندان کنجکاو و کوتاهی به هوسوک از جا بلند شد.
_حداقل یه نیمه افسر اینجا هست تا یکم با کریرمون آشنات کرده باشه.
هوسوک نگاه یخ و بی رنگی به اون کرد و تهیونگ با نگاه سمت جیمین پرسید:
_تو که ماشین نداری. با من برمیگردی منهتن؟
نگاه جونگ‌کوک سمت جیمین کشیده شد و اون با صندلی کمی عقب رفت و بلند شد.
نگاه به جونگ‌کوک داد و گفت:
_اگه یهو سوال دیگه ای پیش بیاد میشه بهت زنگ زد دیگه؟
_برای همین شمارمو بهت دادم.
_حتی روزا؟
جونگ‌کوک عاقلانه نگاهش کرد. از حالات متناقض و توان اون پسر تو غلبه به جدیتِ وظایف سختی که بهش محول شده بود نمیشد تعجب نکرد.
جیمین با سعی بر حفظ پوزخندش چشم از اون گرفت و جلوتر از تهیونگ از اون اتاق سیاه بیرون رفت.

تهیونگ هم چشم از جونگ‌کوک گرفت و از اتاق رفت و بعد رفتنش هوسوک نگاه سمت صورت متفکر رفیقش برگردوند.
_نگرانت نمیکنه که سرخود کاری کنه؟
_امیدوارم باهوش باشه...
هوسوک با یادآوری حرف همیشه ی استاد لب زد :
_ خوب بودن حماقت میاره... اگه بخوای باهوش بمونی نباید زیادی سعی کنی رو مدار درستی راه بری.
در ضمن...
جونگ‌کوک منتظر به هوسوک نگاه کرد و اون ابروهاش رو بالا داد:
_من زیاد نمیتونم بهش اعتماد داشته باشم. حتی به پارک جیمینم اعتماد ندارم. اگه دوتایی دورمون بزنن...
جونگ‌کوک نفس عمیق و بی صدایی از بینی گرفت و پلک زد.
_از دور پاییدن فایده نداره، نمیتونی تو مکالمات و مقاصد آدما دخیل بشی...
_شنود؟!
_مطلقا نه... زیاده رویه. نگران نباش، چیزی نمیشه.
_اگه بهش انقدر اعتماد داری چرا میخوای بیاریش پیش خودت؟!
_اعتماد ندارم. فقط نمیخوام وقت رو تلف تردید کنم. تردید چیزی که از بین بره نیست، ولی وقت چرا.
هوسوک با مکثی طولانی نگاه از جونگ‌کوک گرفت و به میز خیره موند.
جمله بعدی برای گفتن نداشت.
نیم نگاهی به ساعت کرد تا بفهمه چقدر به ماموریت امشبش وقت مونده، بعد لب خیسوند و پرسید:
_یکم نوشیدنی باهم بزنیم؟ همینجا...
جونگ‌کوک مخالفتی نکرد. از نوشیدن در حد هوشیار موندن بدش نمیومد.
نگاهش به کاغذ آدامس جیمین که مقابل صندلی خالیش روی میز باقی مونده بود جلب شد.
هوسوک سمت تنها کمد داخل اتاق، کنج دیوار رفت و اون کاغذ آدامس رو برداشت تا همراه کاغذ نقشه مچاله کنه.
روی کاغذ نوشته بود «آدامس بادکنکی با مغز عسل»

***
مسیر بروکلین تا منهتن اونقدر کوتاه نبود.
و تا پنج دقیقه هردو ساکت و توی فکر خودشون غرق بودن.
تهیونگ به مسیر خیره بود و فکرش محور گذشته میچرخید.
پی اینکه محاسبه کنه دقیقا تو کدوم مقطع از زندگی خودش، ته جون درحال کنجکاوی راجب پارک چانگ‌‌ووک بوده و چطور.
ته جون داشته چیکار میکرده؟
نکنه ناپدید شدنش، به معنی طعمه این تجارت شدنش بوده.
صدای عطسه جیمین سکوت و افکار تهیونگ رو که داشت به سمت دلهره آوری میرفت  شکست.
رو سمت اون که با پشت انگشت زیر بینی شو میمالید کرد.
_توی داشبورد دستمال هست.
جیمین بی حرف داشبورد رو باز و چند پر دستمال كشید و مشغول تا کردنش شد.
تهیونگ حینی که نگاه به مسیر داده بود گفت:
_قصد صحبت نداریم؟
بینی بالا کشید و جواب داد:
_از سمت توام باید جواب بدم؟
_من قصد صحبت دارم... الان حرف زدن برامون از فکر کردن بهتره.
_پس صحبت کن.
تهیونگ لب خیسوند و بعد تاملی گفت:
_نمیدونم به کل این جریان چه حسی داری.
جیمین با دستمال بینی شو گرفت و گلو صاف کرد. حس عجیب خارش توی حلق و مجرای تنفسی داشت.
_یه حس گند.
تهیونگ از گوشه چشم نگاهش کرد:
_نقش دوست پسر هم رو بازی کردن چطور؟
_برای من سخت نیست. برای توام نباید باشه، چون بهرحال با آمادگی پذیرشش داشتی میومدی سمت من.
_هنوز آماده صلح نیستیم؟
_صلح؟!
_اشکال نداره، حق داری. اما انعطاف رو دریغ نکن.
_میخوای راجب چی حرف بزنم؟! برادرت؟
_فکر نمیکنم راجبش بدونی...
_نه نمیدونم. اما چون به اون شبگرد گفتم باید به توام بگم، بابتتون حس تاسف نمیکنم چون مرگ مادر اون یا گم شدن برادر تو که حتی مطمئن نیستی دلیلش چیه دخلی به من نداره... پس باهاش کنار بیا، قرار نیست دلداریت بدم.
تهیونگ لباشو گوشه ای جمع کرد و با تعلل گفت:
_منم نمیخوام بابتش حس مسئولیت کنی... چرا چنین حسی داری؟
_نمیخوام اگه در آینده اگه تو روت خندیدم و باهات هم کلام شدم توقعی ازم داشته باشی... آدما توی قطار هم با بغل دستیشون هم صحبت میشن. از این نظر.
جیمین خونسرد بود. با یه لحن عادی حرف میزد و هیچ گارد و حالت عصبی ای ضمیمه صحبت و منظورش نداشت.
تهیونگ لبخند زد و با تغییر دادن لاین جواب داد:
_ نمیگم نگران نباش چون بنظر نگران نمیای، ولی نه، قرار نیست ازت توقع داشته باشم. قاطعیتت جالبه اما حس میکنم با یه ملغمه از سنگ و یخ تو ماشین نشستم!
جیمین بدون اینکه واکنشی به حرف اون بده دوباره عطسه کرد.
تهیونگ متعجب بهش نگاه انداخت:
_سرما خوردی؟
جیمین با دستمال بینی شو گرفت و با یادآوری چیزی ناسزایی زیر لب زمزمه کرد.
دست توی جیبش برد و کاغذ یکی از اون  آدامسای بادکنکی رو برداشت و با زدن لامپ اتاقک ماشین ترکیباتش رو چک کرد.
_فاک...
_چی شده؟
جیمین آدامس توی دهنش رو میون دستمال تف کرد و با صاف کردن گلو، تلاشی مذبوحانه برای رفع خشی که ذره ذره به صداش میفتاد به کار گرفت.
_من به عسل حساسیت دارم.
تهیونگ متعجب نگاهش کرد:
_چنین چیزی هم داریم؟!
جیمین دو دستمال دیگه از داشبورد بیرون کشید و عطسه کرد.
_میبینی که دارم.
_باید ببرمت بیمارستان، باید تزریق انجام بدی درسته؟
جیمین سر به پشتی تکیه داد و چشم بست.
_نه. میرم خونم... اونجا دارو دارم.
گرفتگی صداش باعث اخم تهیونگ شد.
با جدیت گفت:
_میبرمت بیمارستان... از مپ چک میکنم و میبینم نزدیکترین مرکز درمانی بروکلین کدومه.
جیمین جوابی نداد. صداش یارای مخالفت نمیداد و نیاز هم نبود.
اگه دیرتر میرسید  و یونا خواب میبود بهتر هم میشد. فرصت بیشتری برای چیدن یه سناریو که برای اون تعریف کنه نیاز داشت.
تهیونگ اون رو به بیمارستان برد تا تزریق مناسب آلرژیش رو دریافت کنه.
بعد از اینکه تزریق انجام شد، تهیونگ با پاکت دارو اومد و کنار تختی که اون لبه اش نشسته بود ایستاد.
جیمین نگاه به پاکت داد.
_این چیه؟
تهیونگ نگاهی به داخل پاکت کرد و با برداشتن قرص و قطره داخلش گفت:
_یکم داروهای ضدحساسیت.
_اینا چرت و پرتن... استفاده هم نمیشن. رفتی تا اینارو بگیری؟!
تهیونگ لبه پاکت رو تا زد و اشاره کرد:
_بلند شو بریم... میتونی پاشی؟!
جیمین آروم بلند شد و حین پایین زدن آستینش گفت:
_بیخیال تهیونگ... آلرژیه، بهم تیر نخورده.
تهیونگ با فاصله کم پشت سرش از اتاق بیرون رفت. از شونه های افتاده و قدمای سنگینش میتونست خستگی و کسلی ناشی از دارو رو حس کنه.
دست پشت کمر جیمین گرفت و گفت:
_لازم نیست حتما تیر بخوری که بیفتی زمین...
جیمین از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت.
_نیاز نیست انقدر جنتلمن باشی. بیا پیاده کردن سناریوی دوست پسر رو بذاریم از فردا.
تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه لبخند زد. یه لبخند محو اما مهربون.
_این پروسه رفاقته... لازم نیست براش مبدا بتراشیم. فقط بیخیال باش و بذار برسونمت خونت.
جیمین جوابی نداد و کنار اون از بیمارستان خارج شد و از پله ها پایین اومد.
وقتی تهیونگ در ماشین رو براش باز کرد، نگاه کوتاه و استهزا آمیزی بهش کرد.
اما تهیونگ اهمیت نداد و با اشاره چشم گفت:
_سوار شو دیگه.
جیمین نشست و منتظر موند تا تهیونگ پشت فرمون جا بگیره.
وقتی پاکت داروها رو روی پای جیمین گذاشت گفت:
_میتونی تا منهتن یه چرت کوتاه بزنی... حتما دارو کسلت کرده‌.
جیمین کمربند رو از کنار کشید و حین زدن چفتش گفت:
_فقط یه چیزی رو بهت بگم.
تهیونگ ماشین رو روشن کرد و نگاه سمت اون برگردوند‌.
جیمین سر به پشتی صندلی تکیه داد و رو به کنار چرخوند.
نگاه به نگاه تهیونگ دوخت و اون متعجب پرسید:
_چیه
_من رفیق خوبی نمیشم برات. نمیدونم قصدت چیه، مهربونی یا احمق... هرچی که هستی هوای خودتو داشته باش.
تهیونگ بی حرف به نگاه خسته اما جدی اون خیره موند. حتی وقتی پلکاش رو بست هنوز متفکر و آروم به صورت اون نگاه میکرد.
جیمین با همون چشمای بسته لب زد:
_راه بیفت مستر پریتی هارت... اگه بخوای همینجوری فکر کنی باک ماشینت دم بیمارستان خالی میشه.
تهیونگ نتونست مانع نقش بستن لبخند روی صورتش بشه.
عجیب بود که این پسر با گزندگی حرفاش و نامنعطف بودنش موجب عصبی شدنش نمیشه. شاید هنوز نسبت به اینکه قصد فریب دادنش رو داشته، حس ناراحتی وجدان میکرد.
تا رسیدن به منهتن بی حرف و توی افکار خودش رانندگی کرد تا بذاره جیمین بخوابه.
با به یاد داشتن آدرس آپارتمانش، نیاز به بیدار کردنش تا رسیدن به اون منطقه نبود.

فکر میکرد به دلتنگی های مادر برای ته جون. و غرور پدر و به روی خود نیاوردن حجم بی بدیل حسرتش سر میز شام تعطیلات.
هر کریسمس... هر عید ستنی و مراسماتی که همه دور هم جمع میشن و ته جون نیست که سمت چپ پدر، روبروی مادر بشینه و مشتاق دور هم بودن باشه.
کمتر با خانواده وقت میگذروند اما هر وقت که بود، تمام خودش رو وقف شادی بقیه میکرد. یا شاید برای چند ساعت نقاب بی تفاوتی به تمام موضوعات سنگینی که دنبالشون میگشته به صورت میزد.
چی میشد اگه زنده باشه...  از داشتن چنین امیدی هم میترسید، و هم توجیهی جز وجود اون امید، برای اینجا بودنش نداشت.
مادر گاهی که چشم پدر رو دور میدید، به تهیونگ میگفت اگه فقط مزاری برای ته جون میبود، اگه خاکستری وجود داشت که به دریا بریزه، یا حتی فقط اگه مطمئن میشد پسرش دیگه تو این دنیا نیست میتونست عزا بگیره و بعد هر عزاداری و خداحافظی، میشه به کنار اومدن فکر کرد.
بی خداحافظی هرگز پایان نخواهیم داشت.
اما تهیونگ در خلوت خودش، بدون اینکه امیدی به مادر بده به این فکر میکرد اگه ته جون زنده باشه،‌ لبخند واقعی مادر با ته جون برمیگرده. اخم پدر با ته جون از بین میره، احساساتی که درون خودش میخوره رها میشن و اون پدری که لبخند زیبایی داشت و همراه ته جون روحش گم شد، پیدا میشه.
اگه برادرش زنده میبود همه چیز میتونست بهتر بشه. حاضر بود جزای این امید رو به دوش بکشه و حتی اگه تهش به ناامیدی ختم شه بفهمه چی به سر برادرش اومده.
_پس توام بلدی اخم کنی.
با صدای جیمین رو سمتش گردوند و چشماش رو باز و بیدار دید.
با دوباره نگاه دادن به مسیر لب خیسوند و لبخندی مرده به لب نشوند‌.
_داشتم فکر میکردم.
_اینکارو زیاد کردم. چیز خوبی عایدت نمیشه از افکاری که گره اخم بندازه تو پیشونیت‌.
_زندگی مجموعه ای از چیزاییه که نمیخوایم اما مجبوریم بهشون فکر کنیم. مجبوریم زندگیشون کنیم.
_منم میکنم... اما زود دورش میزنم، به هر طریق.
_خوبه که آدم بتونه دورشون بزنه. من نمیتونم.
_معلومه که نمیتونی دورشون بزنی. وگرنه اینجا نبودی.
نگاهش دوباره سمت جیمین برگشت.
آروم بود و بی حرکت. انگار نفس هم نمیکشید.
به همون حالت خسته سر به پشتی صندلی چسبونده و به نیم رخ اون نگاه میکرد.
جیمین با تعلل نگاهش رو از اون به مسیر اطراف داد.
تهیونگ هم به پلکی چشم از اون گرفت و نفسی کشید.
_میخواستم وقتی رسیدیم دم آپارتمانت بیدارت کنم.
جیمین نگاهی به ساختمون بلند آپارتمانش که بهش نزدیکتر میشدن کرد و وقتی تهیونگ پای ورودیش متوقف شد دست به قفل کمربند برد:
_فرقی نمیکرد. شب بخیر افسر.
تهیونگ با انگشتای کشیدش بی صدا روی فرمون  ضرب گرفته و به حرکات کرخت و بی حال اون نگاه میکرد.
باز کردن قفل کمربند و به کنار برگردوندش و تکون خوردنش برای باز کردن در و پیاده شدن خیلی کسل و کند صورت میگرفت.
_کمک نمیخوای؟
_ تو این بیست و چهار سال داشتن دوتا پا برای رفتن داخل ساختمون برام افاقه کرده.
_همینجور اسلوموشن؟
جیمین در رو باز کرد و با انداختن نگاهی سمت تهیونگ پیاده شد و قبل بستن در گفت:
_زوده برای لاس زدن.
تهیونگ با نگاه اون که آروم از جلوی ماشین رد شد و سمت ورودی لابی رفت رو دنبال کرد.
بعد نگاهش به پاکت داروهاش که روی صندلی جا گذاشته بود افتاد.

جیمین وارد آسانسور شد و قبل اینکه دکمه طبقه خودش رو لمس کنه تهیونگ داخل اومد و اون متعجب نگاهش کرد.
_میشه بپرسم جریان دوست پسر رو تا چه حد جدی گرفتی؟
تهیونگ پاکت رو بالا گرفت.
_اینو عمدا جا گذاشتی؟!
جیمین با دست، دست اون و پاکت رو پایین کشید:
_گفتم که لازم نیست.
_میام با دوستت صحبت کنم و داروها رو بدم بهش. بعلاوه... یه توضیح براش لازم داری.

این رو گفت و خودش دکمه رو زد.
جیمین به دیواره آسانسور تکیه زد و پلک بست.
_عالی شد.
از آسانسور بیرون رفتن و جیمین به امید اینکه یونا خواب باشه شروع به زدن رمز عبور کرد.
اما قبل زدن دکمه تایید در باز شد و یونا با چهره ای کنجکاو و پرسشگر تو قاب در ظاهر شد.
از دیدن صورت مهتابی و لبای بی رنگ جیمین نگران پرسید:
_چی شده؟! مریض شدی؟
جیمین سر به نفی تکون داد.
_میخوام برم دراز بکشم.
این رو گفت با انداختن نگاهی کوتاه به تهیونگ، از کنار یونا رد شد و داخل رفت.
نگاه یونا روی تهیونگ چرخید. مرد جذابی که قبلا ندیده بودش.
این روزا از تعدد آدمای جدید دور و بر جیمین شبیه علامت سوال شده بود.
تهیونگ پاکت رو سمتش گرفت و گفت:
_تو باید یونا باشی... اشتباها یکم عسل خورد و آلرژیش اود کرد، دارو تزریق کرده و بهتره، اینا هم تقویتیشن.
یونا پاکت رو از دست تهیونگ گرفت. فرصت شوکه شدنش برای عسل خوردن جیمین نبود. فعلا مجهول دیگه ای مقابلش ایستاده بود.
_باشه، ولی تو کی هستی؟
قبل اینکه تهیونگ جوابی بده صدای جیمین به  سکوت خط زد.
_دوست پسرمه.
تهیونگ گرد شدن چشمای یونا و سریع سر چرخوندش سمت داخل رو که دید لب فشرد و به جیمینی که دست به سینه پشت سر یونا اومد نگاه داد.
جیمین کنار یونا موند و خیره به تهیونگ گفت:
_حالم خوبه، الانم میرم بخوابم... فردا یه کارایی داریم. باید استراحت کنیم هوم؟
تهیونگ سرتکون داد و یونا شوکه و من من کنان گفت:
_چی؟! صبر کن ببینم... دوست پسر؟
_آره، تهیونگ... همون که با فرستادن گل مورد علاقم تو شب تولدم دلبری کرد.
اندازه بهت در چهره تهیونگ به سبب نقش بازی کردن جیمین کمتر از بهت یونا از گیجی و شوک نبود.
یونا نگاه به تهیونگ کرد و دوباره رو سمت جیمین برگردوند:
_مگه نگفتی نمیخوای باهاش وارد رابطه شی؟ چی شد؟
جیمین با شونه به قاب در تکیه زد:
_چطور ازش میگذشتم... نگاهش کن.

با نگاه به تهیونگ که عاقلانه نگاهش میکرد اشاره کرد.
تهیونگ گلو صاف کرد و چون نمیدونست دقیقا تو سر جیمین چی میگذره و نمیخواست حرفی بزنه که اوضاع رو خراب کنه آهنگ رفتن کرد.
_خب دیگه، من میرم. برید داخل.
جیمین آروم یونا رو یک قدم به داخل کشوند و با گرفتن در برای بستنش گفت:
_میدونم فردا صبح بابام برمیگرده... باهات هماهنگ میکنم و میبینمت.
تهیونگ پلکی به تایید زد و جیمین با بستن در سمت کاناپه راه افتاد.
یونا با دهن نیمه باز به اون خیره مونده بود.
جیمین نشست خیره اون موند.
_چیه؟
_دوست پسرته؟
_بیخیال. من مریضم. باید استراحت کنم.
یونا جلو رفت و با نشستن کنار اون آروم موهاش رو نوازش کرد و پرسید:
_پسر خنگ من نمیدونه عسل براش ضرر داره؟
جیمین دستی به صورت و پلکاش کشید و نفس فوت کرد.
_اشتباهی شد.
یونا بالش رو گوشه مبل مرتب کرد و خودش بلند شد تا اون دراز بکشه.
بعد کنارش روی میز قهوه نشست و حین کشیدن پتوی چانکی روی تنش گفت:
_پس با تهیونگ از کلاب رفتی؟ کوین کم مونده بود گریه کنه. چرا سر به سرش میذاری؟

جیمین آروم پلک بست و دست زیر سر برد.
_چون عوضی ام. تو که از کوین بیزار بودی.
یونا دست به پیشونی اون گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.
_من از شان بیزار بودم!! جیمین‌... پس اونیکی پسره کی بود؟
_همین بود.
_نه نبود.
_چرا بود.
_نه من اونو خوب یادمه... قیافش فرق داشت، یکم درشت تر بود.
_کجاش؟
یونا رو به پلکای بسته اون اخم کرد.
_میپرسم کی بود؟
_دوست تهیونگه... از دوستای صمیمیش. دوست منم میشه از این به بعد.
یونا لباشو روی هم فشار داد و ساکت موند.
از حرص این پسر چهارسال از خودش کوچیکتر آخر دیوونه میشد.
جیمین از سکوت اون چشم باز کرد و به صورت نگرانش نگاه دوخت‌.
_چی شده دکترِ خوشگل ؟
_سر در نمیارم داری چیکار میکنی جیمین، فقط دارم نگران میشم.
جیمین آروم پنچه اون رو بین دست گرفت و لبخند به صورت خستش نشوند.
_یونا... همه چیز مرتبه، تو فقط به کارای کالجت و بیمارستان برس. میدونی که هرچی لازم باشه رو فقط به تو میگم.
یونا سعی کرد اخم باز کنه و آرامشش رو حفظ کنه. دست جیمین رو تو دست فشرد و پلک زد.
_خیلی خب، بخواب. اگه حس کردم ناخوشی خودم بهت دارو میدم.
جیمین آروم پلک بست.
اگه به خودش بود، اصلا اعتباری به ثبات تصمیمش مبنی به اینکه جریانات رو با یونا در میون نذاره که ازش محافظت کنه یا همه چی روبهش بگه و خودش رو از سختی پنهانکاری آسوده کنه وجود نداشت.
حالا فکر میکرد به هرحال دوست بودنشون برای اون دختر یه خطر بالقوه بود.
اما این که میدونست اون سایه شبگرد هم مایله
موضوع محدود به همین دسته ای که مجبور به دونستنش بودن بمونه، ترجیح میداد باهاش درگیر نشه و سر اینکه واقعا دونستن یونا اوضاع رو بد میکنه یا نه ریسکی نکنه.

حنا
----

𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐇𝐮𝐧𝐭𝐞𝐫                                     شکارچیِ شب (kookmin)Where stories live. Discover now