8. eye

1K 355 163
                                    

در که باز شد از فکر به تشنگی جیمین و درد احتمالی زخم دور دستش بیرون اومد.آب گلوش رو قورت داد و سر رو سمت پرستاری برگردوند که چند دقیقه ی پیش بهش اجازه ی ورود داده بود. دست و پاهاش رو گم کرد. البته اگر که از چند دقیقه ی قبل تا به حالا پیدا شده بودن!

عینک رو روی صورت جا به جا کرد و کمی عقب کشید. پرستار که وارد شد لبخندی روی صورتش کاشته بود و مردمک‌های جونگکوک از پشت شیشه‌های عینک تنها به لبخند روی صورت زن خیره مونده بودن.

نمیتونست دلیل لبخند الانش رو بفهمه اما شاید این لبخند هم به نوعی یک وظیفه بود.
درست شبیه به تمام کار هایی که از بدو ورود به بیمارستان تا زمان خروجش باید انجام میداد.
شاید این طور به زن گوشزد شده بود که شما یک پرستاری و باید لبخند به صورت داشته باشی.

حتی اگر مجبور باشی خبر بدی رو به کسی برسونی.
حتی اگر مجبور باشی به کسی سرم دردناکی رو تزریق کنی. حتی اگر مجبور باشی به کسی خبر مرگ بدی
یا مثل حالا.. حتی اگر مجبور باشی با یک ادم نابینا صحبت کنی.

مضحکانه به نظر میرسید. حداقل برای جونگکوک این طور بود.
نه تنها لبخند حالای این پرستار بلکه تک به تک لبخند هایی که از ده روز گذشته تا به حالا در این بیمارستان به چشم‌هاش رسیده بودن مضحکانه به نظر می‌رسیدن.

عمیق تر که فکر میکرد، هر لبخندی که در این چند سال اخیر به تماشاشون نشسته بود هم مضحکانه به نظر میرسیدن.
تماشا؟
تماشا کردن فعل متفاوتی برای نگاه کردن به حساب میاد درسته؟

در ذهن از خودش پرسید و در ذهن به خودش جواب داد.
" نه جونگکوک تو هیچ لبخندی رو تماشا نکردی.
تو فقط به لبخند های محدودی رسید و ازشون گذر کردی. این که چشم هات به لبخندی برسن با این که لبخندی رو تماشا کنی از زمین تا آسمون فرق میکنه"

لبخند روی صورت پرستاری که هنوز هم سعی میکرد شاد و سر زنده اطلاعات روی ورقه ی مخصوص به بیمار روی تخت رو بررسی کنه هم همینطور بود. تماشا کردنی نبود. یک لبخند بود برای گذر کردن.

البته که پرستار رو مقصرِ چیزی نمیدونست. به خوبی درک میکرد که اینجا تنها یک مقصر وجود داره و اون هم خودشه در حالی که به راحتی نزدیک به تختی که جیمین روش خوابیده ایستاده.
در حالی که جفتِ چشم هاش به تمام رنگ های دنیا میرسن و به خودش جرئت میده در نزدیکیِ یک جفت چشمِ تاریک، پرستاری رو قضاوت کنه کنه مجبوره طبق وظایفش به هنگام حضور در فضای بیمارستان لبخند بر صورت داشته باشه.

اما این حقیقت که میدونست که داره بی دلیل زن و لبخندش رو قضاوت میکنه هم موفق نمیشدن قضاوت کردنش رو به آخر برسونن.

تصمیم داشت این قضاوت کردن رو ادامه بده و به لبخندهای بی معنای زن تهمت دروغین بودن بزنه تا
این که گوش‌هاش رو باز کنه، حواسش رو جمع کنه و برای بار دوم صدای جیمین رو بشنوه.
چون به وضوح میدید که لب هایی که زیر پرتو مداخله‌گرِ خورشید برجسته تر از حالت عادی به نظر میرسیدن، حالا از هم دور و به هم نزدیک میشن.

𝐏𝐮𝐩𝐢𝐥𝐥𝐚 𝐎𝐏𝐈𝐀 ||kookminWhere stories live. Discover now