54. 24 hours without me

1K 323 449
                                    

هوا به مرور رو به تاریکی می‌رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هوا به مرور رو به تاریکی می‌رفت. اگه قدم‌هاش رو به درستی حساب کرده بود باید تا حالا به چهارراه می‌رسید. اگرچه که محاسبه‌ی قدم‌ها اهمیت چندانی هم نداشت. اصلا چرا باید قدم‌ها رو می‌شمرد؟
قدم‌های این لحظه‌اش به چه مقصدی ختم می‌شدن که شمردنشون اهمیتی داشته باشه؟
جیمین از خودش می‌پرسید و به خودش جواب نمی‌داد. جواب این پرسش‌ها یک مشت جای خالی گنگ و مبهم بودن که فکر کردن بهشون، خیابون خیس و تنها رو تنهاتر می‌کرد.

تنه‌ی غریبه‌ای بهش برخورد کرد و کمی به عقب هل داده شد. جیمین بدون این که به غریبه توجه کنه، ازش عذرخواهی کنه یا به شدید و ضعیف بودن ضربه اهمیتی بده فقط قدم‌هاش رو ادامه داد.
نزدیک به سی دقیقه میشد که از خونه بیرون زده بود و مادرش رو تنها گذاشته بود. در طول این سی دقیقه، یک مسیر ثابت بدون شلوغی رو انتخاب کرده بود و رد بارون رو در پیش گرفته بود. از خطوط مخصوص به چشم‌های تاریکش که بر روی عابر پیاده مشخص شده بودن کمک می‌گرفت و بدون مقصد جلو می‌رفت.
اگرچه که نمیخواست قدم‌های ثابتش بر روی خط مخصوص به چشم‌های نابینا به نگاه عابرین برسن اما هرازگاهی این اتفاق می‌افتاد.

بدون حضور پوتی مجبور میشد روی همین خط راست پیش بره در غیر این صورت مسیر رو گم می‌کرد. یا باید به فکر غرورش می‌بود و گاهی برای رد گم کنی از خط مخصوص به خودش بیرون می‌زد، یا باید قید همه چیز رو میزد و بی توجه به هر خطری که ممکن بود براش وجود داشته باشه قدم‌هاش رو هر جای خیابون رها می‌کرد. شاید فکر کردن به این که کدوم یک رو انتخاب می‌کنه میتونست سرگرمی خوبی باشه‌. فکر کردن به هر چیز مسخره‌ای که فکر جونگکوک رو از سرش پاک می‌کرد می‌تونست کمک باشه. جیمین در این لحظه از هر چیزی که به سرش می‌زد و بهش کمک می‌کرد تا مادرش رو پاک کنه ممنون بود.

برگشتن به بیست و چهار ساعتی که پشت سر گذاشته بود انقدر دیوونه کننده بود که دلش بخواد بپیچه، از چراغ سبز رد شه و خودش رو زیر یکی از ماشین‌های در حال گذر بندازه. پس اگر نمیخواست دست به چنین حماقتی بزنه باید از فکر کردن به هرکسی که تو زندگیش نقش داشت دست برمیداشت.

بارون تیشرت و شلوارش رو خیس کرده بود. قطرات آب از لای موهاش به پایین سر می‌خوردن و روی پوست صورتش می‌ریختن. قطرات درشتی نبودن اما بارون شدیدی روی پوستش می‌کوبید. دونه‌های ریزش هیچ جای خشکی روی پوستش باقی نذاشته بودن و تشخیص این که کدوم یک از قطره‌های روی صورت بارون و کدومشون اشکه دیگه برای جیمین سخت شده بود. وقتی تازه از آپارتمان بیرون زده بود قطره های اشک گرم‌تر بودن اما هرچه قدر که بیشتر قدم می‌زد، پوستش سردتر می‌شد و هر قطره‌ی اشکی که از چشمش پایین می‌افتاد به سرعت یخ می‌بست.

𝐏𝐮𝐩𝐢𝐥𝐥𝐚 𝐎𝐏𝐈𝐀 ||kookminWhere stories live. Discover now