PART '1'

713 101 2
                                    


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_ اگر کسی به ملاقاتم اومد اجازه ورود نده!
_ بله عالیجناب.

پادشاه با خستگی به سرباز جلوی در گفت و با قدم برداشتن به سمت جلو، وارد اتاق بزرگ و سلطنتی‌ش شد.

قدم های خسته و سنگینش رو به سمت تخت برداشت ولی با افتادن نگاهش به دری مخفی که توی اتاق بود، به قدم هاش تغییر جهت داد و به اون سمت رفت.

بدون اینکه در بزنه یا از ورودش اطلاعی بده در رو باز کرد و وارد اتاق کوچیک مخفی شد. فضای اتاق با نوری که از پرده‌های کنار رفته‌ی بالکن، وارد اتاق شده بودن، نیمه روشن بود.

باد پرده‌های حریرِ سفید رنگ رو به پرواز درآورده بود و یکی از چند شمع معطر روی میز رو خاموش کرده بود. بوی گل‌های یاس و بنفشه که حاصل سوختن شمع ها بودن، داخل اتاق پخش شده بود و با هر نفس، عطری بوییدنی رو به ریه‌هاش هدیه می‌دادن.

از همان ابتدا که وارد اتاق شده بود، نگاهش به جسم خفته‌ی معشوقه‌‌ی پنهانش روی تشک سفید رنگ تخت بود.

موهای بلند و صافِ مشکی رنگ شخص، روی بالش های همرنگ تشک پخش شده بود و چشم های بسته و لب های سرخ نیمه بازش، خبر از خفته بودنش می داد.

تن نیمه برهنه‌اش تا قسمت پایینی ترقوه‌اش زیر ملافه‌های همرنگ تنش، پنهان شده بود. کبودی‌ها و سرخی های روی گردنش یادگاری از معاشقه طولانی دیشبشون بود.

کل روز از وقتی چشم گشوده بود تا همین لحظه دلتنگ معشوقه‌ی پنهانیش بود.. دلتنگ چشم‌های قهوه ای رنگِ درخشانش و لبخند زیبا و شیرینش..

با قدم های بلند و سریع به سمت تخت روانه شد و با قرار دادن زانوی راستش روی تخت، کنار زیبای‌ خفته‌اش نشست.

بی‌صبرانه انگشت‌های عاشق و شیفته‌اش را به سمت تارهای مشکی رنگ پسر برد و با لمس اون تارهای خوش‌بو و نرم مشغول نوازشش شد.

لمس انگشت‌هاش بی پروا از موهاش به سمت پیشانی بلند و سفیدش کشیده شد و با گذر کردن از چشم‌های بسته و لمس مژه‌های کوتاه ولی پرش، به سمت گونه‌های داغ و گلگونش حرکت کرد.

با نوک انگشت شست به نرمی مشغول نوازش اون قسمت شد و با جمع شدن صورت پسر لبخند مهربانی زد و به نوازشش ادامه داد.

با تکیه دادن بر روی آرنج دست دیگه‌اش به سمت صورت ماه مانند زیباش نزدیک شد و با لب زدن روی گونه‌هاش زمزمه کرد

_ زیبای‌ خفته قصد باز کردن چشم‌هاش رو نداره؟! من دلتنگ دنیام شدم.

البته که دلتنگ دنیاش شده بود.. و دنیای پادشاه سی و هفت ساله چیزی نبود جزء چشم‌های قهوه‌ای رنگ معشوقه‌ی بیست و نه ساله اش..

SECRETWhere stories live. Discover now