PART '2'

414 83 28
                                    

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با قرار گرفتن جلوی آینه، شونه چوبی رو برداشت و روی موهای مواج و مشکی رنگش کشید‌‌. بلندی موهاش تا کمرش بود ،خیلی وقت‌ها خواستار کوتاهیشون بود اما با مخالفت تهیونگ روبه رو می‌شد.

شروع به بافتن موهایش کرد و در انتها با روبان آبی رنگی گره‌اش زد. با برداشتن سرمه، روی چشم‌هایش کشید و با چند بار پلک زدن سعی کرد سوزش چشم‌هایش را کم کند.

با درست کردن قسمت پایین دامن آبی کلاسیکش، خم شد و شنل مشکی رنگش رو از روی تخت برداشت. لبه‌های طلایی رنگ شنل را گرفت و باکج کردن بدنش پوشیدش‌.

با چند قدم کوتاه خودش رو به آینه بزرگ اتاق رسوند و سعی کرد با کمک آینه شنل رو توی تنش درست کنه‌‌.

_ گوهر آبی‌ِ من.

با شنیدن صدای تهیونگ، از داخل آینه بهش چشم دوخت. پادشاه هانبوکی مشکی رنگ پوشیده بود و موهای بلندش را بالای سرش جمع کرده بود.

لبخند شیفته‌ای روی لب‌های پادشاه بود و چشم‌های درخشانش به معشوقه دلبرش خیره بود.

پسرک متقابلاً لبخندی زد و با خوشی ناشی از این اتفاق لب پایینش را زیر دندون کشید و سر به زیر انداخت.

تهیونگ با چند قدم خودش رو به گوهر آبی پوشش رسوند و با قرار دادن دستش روی کمر باریکِ مردونه‌اش، به خودش نزدیک ترش کرد. با قرار دادن دست آزادش زیر چونه اش، سرش رو بالا آورد و روی لب‌هاش زمزمه کرد

_ برای روبه رو شدن با جهان بیرون، آماده‌ای گل یاسمن؟

با هیجان و تپش قلب ناشی از این نزدیکی، زبونش رو روی لب پایینش کشید و مثل پادشاه زمزمه کرد

_ فکر کنم...

در حین حرف زدن زدن، لب‌هاشون هم رو حس می کردن و این پسرک رو بی‌طاقت تر می‌کرد.

_ تا وقتی به چادر‌ها نرسیدیم حرفی نمی‌زنی. کنار خودم می‌مونی و ازم جدا نمی‌شی. و صورتت رو نباید به کسی نشون بدی. متوجه‌ای؟

سری تکون داد و با جابه جا کردن دستش از روی کمرش تا سینه اش، به عقب هولش داد و با فاصله گرفتن از پادشاه به سمت تخت چرخید.

پارچه حریر آبی رنگی که با مروارید های سفید رنگی مزین شده بود رو برداشت و به سمت تهیونگ برگشت.

_ قراره روبند بزنم.

_ قراره زیباییت رو دوچندان کنی.

لبخند شیطونی زد و با بالا گرفتن دستی که حریر توش بود چرخی دور خودش زد و با رها کردن پارچه، حریر نازک روی سر و صورتش قرار گرفت.

از زیر حریر به چشم‌های شیفته پادشاه نگاه کرد و با لبخند به سمتش قدم برداشت.

_ دلبر شیطون...

SECRETWhere stories live. Discover now