SECRET

PART '3'

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به نرمی روی تخت سلطنتی پادشاه نشست و با کنار زدن روبندش به پادشاه قلبش که در حال تعویض لباس های سلطنتیش با لباس های مخصوص شکار بود، خیره شد.

لبخند کمرنگی روی لب هاش بود، هنوز هم باور اینکه بعد از هفت سال خارج از قصر و اون اتاق بود براش سخت بود.

_ می خوایی بری شکار، شکارچی؟

_ شکار من که تویی! شب می خوام شکارت کنم آهوی زیبام.

با شنیدن صدای بم و شاد پادشاه که شکار می نامیدش لبخند ذوق زده اش رو با گزیدن لب هاش پنهان کرد

_ پس شکار منتظر شکارچیش می مونه!

_ نه!

تهیونگ با اخم کمرنگی، کمربند لباس مخصوص شکارش رو بست و در همون حال به سمت آهوی سپیدش که روی تخت سلطنت مثل الماس می درخشید، رفت.

_ می خوام قلبم رو با خودم به شکار ببرم.

_ تهیونگ....

پسرک با آشفتگی و قلبی که به خاطر کارهای عاشقش به تندی می کوبید، نام پادشاه قلبش رو زمزمه کرد

_ می دونی که به جز ملکه هیچ بانویی حق شکار نداره؟

_ البته! تو ملکه قلب منی!

پادشاه با شیفتگی به پسرک طنازش نگاه کرد و با انگشت های زخمت و بزرگش، پلک های بلند و قهوه ای رنگ پسرش رو نوازش کرد.

جونگ کوک با چشم های بسته لبخندی که از لب هاش کنار نمی رفت رو پر رنگ تر کرد و با بالا آوردن دستش، اون رو روی گونه مردش قرار داد.

_ می خوام باهام بیایی شکار. می خوام تمام کارهایی که توی این هفت سال برات از انجامشون منع بودی و روی قلب بزرگ و مهربونت سنگینی می کرد رو انجام بدی. می خوام برات جبران کنم قلب من!...

خیس شدن چشم های پسر واکنش قشنگی برای حرف های پادشاه بود.

تهیونگ با همان انگشت هایی که ثانیه ای پیش چشم های پسر رو نوازش می کرد، اشک هایی که از شوق بودند رو پاک کرد و با نوازش گونه معشوقه اش، چشم های پسر باز شدن.

_ می خوام باهات شکار کنم. می خوام باهات اسب سواری کنم. می خوام باهات توی دریا شنا کنم. می خوام باهات روی چمن ها برقصم. می خوام باهات همه کارهایی که می خواستم و نتونستم رو انجام بدم.

_ انجامش میدیم. از الان و برای بی نهایت! قرار نیست ترکت کنم.. قرار نیست مخفی‌ت کنم.. قراره همه بفهمن ملکه واقعی قلبم کیه!.

جونگ کوک با لبخند و قلب لرزونش از عشق و محبت پادشاه از روی تخت نرم بلند شد و با همراهی تهیونگ لباس هاش رو با لباس شکار عوض کرد.