من از آشپزی فقط خوردنشو بلدم

180 64 7
                                    

با منیجرش تماس گرفت:
گا تو با خود شیائو جان صحبت کردی؟!!

ییبو برای دومین بار اونو از خواب بیدار کرده بود

خواب الود گفت:اره

ی:یعنی تو شمارشو داشتی و به من نگفتی؟

م:خوب اره پس چه جوری باید باهاش هماهنگ می کردم؟

کلافه و عصبی شده بود:
اصلا تو چرا باید باهاش هماهنگ کنی چرا به خود من زنگ نزد؟

نالید:تو چته پسر سر صبحی؟
این کاری که همیشه می کنم قرار ملاقاتو من تنظیم می کنم دیگه

با تخسی جواب داد:
لازم نکرده شمارشو برام بفرست از این به بعد خودم باهاش هماهنگ می کنم

م:ییبو هنوز از دستم دلخوری؟
خودتم می دونی اولین بارم بود که یادم رفت چیزی رو بهت بگم
باور کن دیگه یادم نمی ره....

پرید وسط حرفشو و با قاطعیت گفت:
گفتم خودم با جان حرف می زنم
منتظرم زود شمارشو بفرست

با قطع تلفن و دریافت شماره بدون توجه به ساعت با جان تماس گرفت
اما تلفنش خاموش بود
چند بار دیگه هم تماس گرفت
اما گوشیش همچنان خاموش بود

با طلوع آفتاب
کم کم خیابون شلوغ شد
برای اینکه شناخته نشه
نا امید از جاش بلند شد و به خونه برگشت

روزهای بعدم با کلافگی سر کرد
حتی به این فکر کرد دوباره با جان تماس بگیره اما هر بار که زنگ می زد
جان یا جوابشو نمی داد یا خیلی کوتاه باهاش صحبت می کرد و می گفت مشغوله

منیجر ییبو که علت رفتار ییبو رو نمی دونست
نگرانش شده بود

اون نمی دونست ییبو عاشق جان شده
و برای کلاسش و لحظه دیدار لحظه شماری می کنه

اما وقتی جلسه بعدی کلاسش از راه رسید
و ذوق شوق ییبو رو برای رفتن به کلاسی که ازش بدش میومد دید
مشکوک شد

و کم کم فهمید ییبو دلشو باخته
البته نه به اشپزی بلکه به سرآشپز و استادش

ییبو وقتی فهمید علت کنسلی جلسه قبل
ناراحتی جان از خودش نبوده و درگیر کاری بوده
خوشحال شد
و با قبول هدیه اش از جانب جان
خوشحالیش مضاعف شد

جلسه دوم جان تصمیم داشت
به ییبو طرز دست گرفتن درست چاقو
و خورد کردن مواد رو یاد بده

به ییبو گفت:

بیا با چاپ کردن شروع کنیم

ییبو که منظور جان رو اشتباه فهمیده بود
در حالی که می خندید با لحن شیطونی گفت:
چاپ کردن عکس به چه کار آشپزی میاد اخه سر اشپز
نکنه می خوای منو بپیچونی و بهم یاد ندی؟

ج:الان وقت شوخی نیست حواستو بده به درس

ی:این تویی که داری شوخی می کنی و می خوای عکس چاپ کنی

آشپزی با طعم عشقWhere stories live. Discover now