🕷23🕸

155 15 0
                                    

🐺کیاسان🐺

توی حیاط داشتم با مبین بازی میکردم که سر و کله ی مهراب خان پیداش شد.

توپ رو برای مبین پرت کردم که یکم دور تر از همیشه بود و با جیغ دویید سمتش تا بیارتش.

مهراب خان هم بعد پارک کردن ماشینش سمتمون اومد.
با اخمی لب زدم:
سلام آقا!

زد روی دوشم و گفت:
سلام کیا خوبی؟!

روی موهام رو پخش کرد که با حرص سرم رو عقب کشیدم که خندید و گفت:
چیه نکنه فکر کردی مرد شدی با یکم سیز شدن پشت لبت...هوم بچه؟!

خواستم چیزی بگم که مبین با جیغ دویید سمتمون و یهو پاهای مهراب رو بغل کرد و گفت:
واییی عمویی چشم قشنگم!

مهراب خندید و خم شد و بغلش کرد و روی صورتش رو بوسید و توی جیبش یه آبنبات چوبی درآورد و داد دستش و گفت:
برخلاف داداش بد خلقت خیلی مهربونی فسقلی!

نگاه بدی به مبین انداختم که با اخم کیوتی دست هاش رو دور گردن مهراب حلقه کرد و گفت:
داداشی اگه با عمویی بد حرف بزنی باهات قهر میکنم!

با بغض نگاهم کرد که از توی بغل مهراب خان گرفتمش و گفتم:
بهتره بریم بخوابیم دیر وقته...

با لبای آویزون برای مهراب خان دست تکون داد و گفت:
شب بخیر عمویی!

لبخندی بهش زد و براش دست تکون داد و گفت:
شبت بخیر جوجه!

🕷IN THE DARK🕸Where stories live. Discover now