🐺کیاسان🐺
وقتی از حال رفت خون توی رگ هامون خشک شد.
محمد گریه هاش به ضجه زدن تبدیل شده بود.
از دو طرف صورتش گرفته بود و تکونش میداد و صداش میزد.
با صدای آرزو بود که بیشتر نفسم قطع شد.
از علاقه ی شدید خواهرانه اش به یاسر خبر داشتیم و میدونستیم که اگه یاسر یا مبین یه چیزشون بشه دیگه آرزویی نیست که بخواد نفس بکشه!اومد توی انباری که با تاکید گفتم:
آرزو برو بیرون...نگران اومد سمت یاسر و گفت:
داداشم چیشده...دست روی شونه اش گذاشت و تکونش داد و گفت:
یاسرم...قربونت بشم...داداشم...گریه هاش اوج گرفته که رو به مبینی که بغض کرده و ترسیده دم در وایساده بود گفتم:
نترس...زنگ بزن اورژانس...خوب میشه!طولی نکشید که اورژانس رسید.
یاسر رو خودم گذاشتم روی تخت و محمد هم نشوندیم کنارش که دستش رو گرفته بود و ول نمیکرد و نمیشد جداشون کرد.
دل هر کسی با دیدن اشک های محمد واقعا به رحم میومد.خودمم سوار موتور شدم و آرزو هم پشتم جا گرفت.
قبل حرکت پشت ماشین اورژانس رو به مبین با اخمی گفتم:
از خونه نمیای بیرون و به اون مرتیمه هم محل نمیدی تا برگردم...افتاد؟!سری تکون داد که سریع گاز دادم و راه افتادم.