🕷26🕸

203 17 1
                                    

🐺کیاسان🐺

عصبی به در حیاط چشم دوخته بودم.
از وقتی آبجی آرزو گفته بود که مهراب خان مبین رو با خودش برده اعصابم بهم ریخته بود و از استرس داشتم جون میدادم.

وقتی بالاخره در حیاط باز شد و ماشینش وارد حیاط شد از روی پله بلند شدم و سمت ماشینش رفتم.

مبین کنارش نشسته بود که سمتش در ماشین رفتم و باز شدم کردم و سریع بغلش کردم.
نگاهی بدی به مهرابی که با اخمی بهم خیره بود انداختم و گفتم:
کجا برده بودیش؟!

به لحن عصبیم پوزخندی زد و روی موهای مبین رو نوازش کرد و رو بهش گفت:
فسقل به داداشت بگو کجا رفته بودی...

مبین با ذوق گفت:
داداشی...عمویی چشم قشنگ من رو برد شهر بازی و کلی برام خوراکی و عروسک خرید...خنده...

آخر حرفش بامزه خندید که دلم برای ذوق و معصومیت نگاهش رفت.

دوباره نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
نمیخوام مبین اذیت بشه...اگه میخوای ازش استفاده کنی و به هر نحوی به خودت وابسته اش بکنی کور خوندی جناب...من نمردم که بخوای اینکارها رو بکنی...اگه بازم تکرارش کنی دیگه اینجا نمیمونیم...

خیلی خنثی نگاهم کرد و گفت:
تموم شد بچه؟!حالا داداشت بگیر و برو...خسته ام و حوصله ی شنیدن چرت و پرت هات رو ندارم...افتاد؟!

حرصی از حرفش مبین رو از ماشین پیاده کردم و در رو کوبیدم.

مبین با اخمی گفت:
داداشی با بزرگترت درست حرف بزن... عمویی آقاست...آقا...

دستش رو کشیدم و گفتم:
مبین بار آخرت باشه بی اجازه ی من با کسی میری بیرون...فهمیدی؟!

🕷IN THE DARK🕸Where stories live. Discover now