🕸32🕷

64 5 0
                                    


🐨محمد🐨

پشت سطل زباله ی بزرگی که توی کوچه ی متروکه ای بود نشسته بودم.

اشک هام بی وقفه جاری میشدن.
حس پوچی کل وجودم رو پر کرده بود.
میخواستم نباشم!

میخواستم بمیرم!
میخواستم جلوی دیدم تیره و تاریک بشه و بعدش صدای سوتی بشنوم که نوای مرگ میداد!

چرا خدا نظری به ما نداشت؟!
چرا باید اینقدر بدبختی میکشیدیم و گوشه ای از این دنیای بی رحم بی هیچ پناهی جون میدادیم؟!

با نشستن دستی روی شونه ام ترسیده سر بالا آوردم.
میترسیدم یه وقت معتاد یا مزاحم یا دزدی باشه و قصد سواستفاده ازم رو داشته باشه!

اما با دیدن کیاسان شوکه بهش چشم دوختم.
با چهره ای اخمو نگاهم کرد و یهو دادی زد و گفت:
یاسر بیا اینجا!

یاسر!
نه یاسر نباید پیدام کنه!
با ترسی خواستم بلند بشم که زورش بهم چربید و محکم شونه هام رو نگه داشت و وقتی یاسر با دو خودش رو بهمون رسوند بدون صبری با خشم سیلی توی صورتم نشوند.

از یقه ام گرفت و بلندم کرد و چسبوندم به دیوار پشت سرم و نزدیک صورتم لب زد:
میکشمت محمد...واقعا فکر کردی میزارم بری و گورت رو گم کنی...

پوخندی زد و گفت:
هه...دیدی حتی خدا هم پشتت نیست و راه پیدا کردنت رو نشونم داد...اون هم میدونه تو نمیتونی تنهایی از پس خودتت بر بیای!

🕷IN THE DARK🕸Where stories live. Discover now