🐨محمد🐨پشت سطل زباله ی بزرگی که توی کوچه ی متروکه ای بود نشسته بودم.
اشک هام بی وقفه جاری میشدن.
حس پوچی کل وجودم رو پر کرده بود.
میخواستم نباشم!میخواستم بمیرم!
میخواستم جلوی دیدم تیره و تاریک بشه و بعدش صدای سوتی بشنوم که نوای مرگ میداد!چرا خدا نظری به ما نداشت؟!
چرا باید اینقدر بدبختی میکشیدیم و گوشه ای از این دنیای بی رحم بی هیچ پناهی جون میدادیم؟!با نشستن دستی روی شونه ام ترسیده سر بالا آوردم.
میترسیدم یه وقت معتاد یا مزاحم یا دزدی باشه و قصد سواستفاده ازم رو داشته باشه!اما با دیدن کیاسان شوکه بهش چشم دوختم.
با چهره ای اخمو نگاهم کرد و یهو دادی زد و گفت:
یاسر بیا اینجا!یاسر!
نه یاسر نباید پیدام کنه!
با ترسی خواستم بلند بشم که زورش بهم چربید و محکم شونه هام رو نگه داشت و وقتی یاسر با دو خودش رو بهمون رسوند بدون صبری با خشم سیلی توی صورتم نشوند.از یقه ام گرفت و بلندم کرد و چسبوندم به دیوار پشت سرم و نزدیک صورتم لب زد:
میکشمت محمد...واقعا فکر کردی میزارم بری و گورت رو گم کنی...پوخندی زد و گفت:
هه...دیدی حتی خدا هم پشتت نیست و راه پیدا کردنت رو نشونم داد...اون هم میدونه تو نمیتونی تنهایی از پس خودتت بر بیای!
![](https://img.wattpad.com/cover/325775862-288-k375481.jpg)