🕸52🕷

46 2 0
                                    

🐺کیاسان🐺

لبخندی به چشای عسلی و همیشه معصومش زدم و لوپش رو گرفتم و کشیدم و با شیطنت گفتم:
خب مگه بده جوجه ی داداشت باشی؟!

اخمو و با لبای آویزون لب زد:
عههه داداش!

خندیدم و دستم رو پشت گردنش گذاشتم و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوندم و لب زدم:
جان داداش...عمر داداش!

با ذوق خندید که روی صورتش رو بوسیدم و لب زدم:
برو داخل ناهارت رو بخور...آرزو رفته بازار بیاد ببینه هنوز ناهارت تموم نشده مغزه همه رو میریزه توی فرقون و دور میده!

خندید و با غرور تابی به چشاش داد و گفت:
خب یه دونه مامان آرزو بیشتر ندارم که...براش میگردم بس که هواخواهمه و چشم حسودهام درآد...

دستمال توی دستم رو پرت کردم زمین و گفتم:
صبر کن ببینم بچه چشم کی درآد؟!

وقتی سمتش جهیدم با خنده و ترسیده با کفش دویید توی خونه.

خندیدم و توی چارچوب در وایسادم و گفتم:
کاریت ندارم...کفشت رو دربیار بچه!

مضطرب اومد سمت یکی از پنجره ها که کفشش رو پرت کنه بیرون.
چشاش روی من بود که اگه یه وقت خواستم بگیرمش زودی فرار کنه.

لبخند کجی زدم و وقتی به پنجره رسید با یه گام بلند زودی از بازوش گرفتم که جیغی زد و گفت:
داداش غلط کردم...خنده...

شروع کردم به قلقلک دادنش که صدای خنده هاش بلند شد و عشق کردم با شنیدنشون!

🕷IN THE DARK🕸Where stories live. Discover now