Chapter 36 🐺🧩

222 76 31
                                    


-اون لعنتی اینجاست!
صدای شاهزاده بلند شد و جمعیت شروع به هیاهو کردن که چرا گوهارای مقدس باید این مراسم رو بهم بریزه!
گرگ سیاه باهمون اخم مرموز و نفرت چرخید و قبل ازاینکه وارد ساختمون بشه سمت هوگار بیخبر و شوکه چرخید و پیرمرد با تلاقی نگاهشون سریع متوجه حیله شد!




عصاش رو بلند کرد تا ناپدید بشه اما بلافاصله توسط جادوی دانجون خنثی شد!
به دستور سپید جادوگر کهن سال دستگیر شد و دانجون طلسم دور گردنش رو هم محکم بیرون کشید تا نتونه حتی به احتمالی ازاون استفاده کنه!
-دانجون داری چیکار میکنییی؟این مرد مارو نابود میکنههه!بهش اعتماد نکننن!







ساحر سرخ مو سمت پادشاه چرخید...شاید هنوز جایی از اعماق وجودش با تردید میلرزیدن اما دیگه ادامه ی این زندگی انگل وار لذت چندانی نداشت که با تموم شدنش چیزی و از دست داده باشه!:
-باتو کاری نداره اگه صادق باشی!من ازش قول گرفتم راحتت بذاره!
-یـ..یعنی چی؟چی میخواد؟







دانجون سکوت کردو سپید بازوی نحیف جادوگر بزرگتر رو سمت اتاق جلسه ی پادشاه و جمع گله داران اطرافش کشید...
سروصدای بزرگان به گوش میرسید:
-من نمیفهمم چرا باید همچین کاری بکنه؟
-قصدش از این پیام چی بود؟
-مشخص نیست آقایون؟
همگی به لونا خیره شدن:
-این جمع از صدها سال پیش مخالف اتحاد ما بودن!در این مدت نوه ی من و کیم جونگین درگیری های فراوانی برای این وصلت داشتن!تهدیدات اساسی و خطرات بزرگی رو از سر گذروندن!درتعجبم از شما گرگهایی که با وجود درگیری عمیق با گله ی هار حتی ذره ای به این شک نکردید که چطور تونستن تااین حد پیشروی و تجاوز به حریم شمارو تجربه کنن!چی بهشون همچین قدرتی میداد؟خوشبختانه ما پادشاه توانایی داریم که تونست از تمام این موانع رد بشه!اما اون زن به این رضایت نمیده!تا جون این دونفر رو غصب نکنه و ما رو بی سرپرست و اسیر نکنه تسلیم نخواهد شد!











-چرا شرایط باید تااین حد حاد باشه؟بااین وصلت چه اتفاقی خواهد افتاد؟
نگاه مضطرب کیونگسو که بین بقیه جابجا میشد سمت پادشاه که بالاخره در جواب این سوال لب باز کرد چرخید:
-چطوره از خودشون بپرسید!
دست آلفا سمت هوگار کشیده شد و نگاه چندین کایوت وگرگ اینبار بدون هیچ احترامی با سوتفاهم بهش خیره شد!پیرمرد که خودش رو ته این خط میدید و مطمئن بود به محض لب باز کردن گوهارایی که اون بیرون دیوونه وار به دنبال گمشده اش بود از شرش خلاص میشه چشمهاش رو باریک کرد:
-اشتباه نکن کیم جونگین!امانتی رو پس بده تا همه چیز به حالت اولش برگرده!این آخرین فرصتته!تو...نمیتونی!خودت رو اینقدر بزرگ نبین!












گله دار گرگی که هنوز مخالف ایستادگی دربرابر گوهارا بود از جا پرید:
-پس چیزی از بانو غصب کردید که اینطور خشمگینه!
پادشاه پلکهاش رو محکم بهم فشردو سعی کرد نادیده بگیره اما صدای خشدار و لرزان کیونگسو بلند شد:
-فقط امیدوارم تو نژاد من از امثال تو خبری نباشه که حسابی حالم گرفته میشه!مردک ما چندبار تا پای مرگ رفتیم و خود تو خانواده و گله ات تو خطر افتادن؟!همین چنددقیقه پیش چندتا از هم نژادهات بابت شادی کردن برای ما آسیب دیدن!قانون اول حضور این جادوگرها تو سرزمین شما چیه؟اینکه به هیچ وجه از جادو روی شما استفاده نکنن!چرا برای شما مقدس شمرده میشن؟تا شمارو مثلاااا از خطرهایی که هیچوقت وجودنداشتن حفظ کنن،کلی محدودتون کنن و در انتها زیر حرفشون بزنن؟بهم بگو همین الان گناه اون چندنفر چی بود؟...میخوای بدونی چی غصب کردیم؟چیزی که مال خودمون بود!از وجود ما بود!روح و قدرت یه بچه ی بیگناه بود که بخاطر ترس اون عجوزه از بودنش...از تغییراتی که ممکن بود به وجودبیاره چندین سال آواره موند!وقتی به ما رسید و میتونست هممونو از دست اینها نجات بده گوهارا هزارتا بلا سرمون ریخت تا خسته بشیم و کنار بکشیم...اون زن با گرفتن شیره نژاد من و شما میخواد مارو با قدرتی از جنس خودمون نابود کنه!من نمیفهمم این وفاداری از کجا میاد؟ترس؟آخه مگه چندبار ترس و تجربه نکردید؟کی نجاتتون داد؟یکی از این شش تا؟یا اونی که همیشه ازش طلبکارید و باورش نمیکنید؟












ᎻᎽᏢᎻᎬᏁWhere stories live. Discover now