🍂part 1🍂

326 54 23
                                    

بهار 1905
ژاپن_کیوتو

_هوا هنوز ابریه!

مردی که با کت و شلوار اروپایی و مشکی رنگش رو صندلی راحتی‌ای که با مخمل قرمز پوشیده شده لم داده بود درحالیکه از دریچه‌ی کوچیک کالسکه به بیرون نگاه میکرد گفت و با نگاهش ریکشایی که با دو بانوی جوان از کنارشون می‌گذشت رو با دنبال کرد.

_قبل از تاریک شدن هوا میرسیم؟

در جواب خدمتکاری که روبروش نشسته بود سر تکون داد و نگاهی به پسر بچه‌ای که روی پای خدمتکارش خوابش برده بود انداخت.
خدمتکار جوون با کنجکاوی از دریچه به بیرون سرک کشید و بعد درحالیکه لبخند محوی روی لبش داشت به مرد روبروش خیره شد

_کاش می‌تونستیم بانو روهم با خودمون بیاریم...

اخمای مرد با یادآوری همسر بارداری که مجبور شده بود تنهاش بذاره درهم شد و نگاهش با دست زمخت دخترک که موهای ارباب جوانش رو نوازش میکرد به طرف صورت معصوم پسرش رفت.

_باید میاوردم تا دوباره اوساکی رو عصبانی کنم؟

با اخم محوی نگاهش دوباره روی صورت دخترک برگشت.

_نه...نه منظورم اینه که..‌

دستپاچه سعی کردم جمله هاش رو بهم وصل کنه و در آخر شونه‌هاش سرخورده پایین افتاد.

_دل بانو برای کیوتو تنگ شده بود.

مرد اینبار چیزی نگفت و فقط به این فکر کرد که دل همسرش برای کیوتو تنگ شده نه عمارت ارباب اوساکی!
دوباره نگاهش رو به منظره شلوغ و زیبای کیوتو توی بعد از ظهر داد و نفس عمیقی کشید.
برای رسیدن به عمارت باید از کیوتو رد میشدن و به سمت حاشیه آروم شهر میرفتن.
صدای حرکت کالسکه که با صدای مردم و دستفروش‌ها قاطی شده بود کم‌کم با خروجشون از محله‌های شلوغ شهر شدت گرفت که معنیش این بود که بالاخره سرعتشون داره بیشتر میشه. بیرون از کالسکه هم کم‌کم منظره از خیابون های شلوغ و پر زرق برق و گیشاها و بانوهای جوان و زیبایی که همه جا دیده میشدن به خونه‌‌ها و عمارت های بزرگ و خیابون های خلوت تغییر میکرد...
مردمیانسال که توی این سفر به دور از چشم همسرش تا تونسته بود سیگار کشیده بود جاسیگاری چوبیش رو از جیب کتش بیرون کشید ولی قبل از اینکه بتونه سیگاری که بین لباش گذاشته بود رو روشن کنه چرخ بزرگ کالسکه داخل گودالی که یکدفعه وسط خیابون عریض و خاکی پیداش شده بود افتاد و باعث شد کسایی که داخل نشسته بودن به جلو پرت بشن

_متاسفم!

قبل از اینکه مرد اعتراضی بکنه کالسکه چی با صدای بلندی گفت و باعث شد مرد درحالیکه به صورت گیج از خواب پسرش که حالا بیدار شده و با چشمهای قرمزی نگاهشون میکرد، خیره شده بود نفسش رو با حرص بیرون بده.

_مینجی..چی شده؟

پسرک که حالا روی صندلیش نشسته بود خواب‌آلود پرسید و از دریچه‌ای که طرف خودش بود به بیرون سرک کشید.

IchouWhere stories live. Discover now