مهرههای شوگی روی صفحه شطرنج چوبی و یک رنگ قهوهای حرکت میکردن و موقعیت ها با آرامش عوض میشد.
صدای نشستن مهرههای یک شکل تو صدای نازک بانوی دوم که گاهی موقع حرف زدن شبیه جیغ زدن به نظر میومد گم میشد و بکهیون که سعی داشت تمرکز کنه با اینکه ناراضی بود حرفی نمیزد. فقط هر از گاهی سر تکون میداد تا نشون بده هنوز درحال گوش دادنه._باورکن هزار بار بهش گفتم حواسش رو جمع کنه و کمتر گند بالا بیاره ولی کو گوش شنوا؟ هر روز باید از یکی از فاحشه خونهها بکشمش بیرون.
صداش رو پایینتر آورد و همونطور که مهره ژنرال طلایی رو جا به جا میکرد زمزمه کرد
_یادته چند ماه پیش چند روز رفتم کیوتو دیدن مادرم؟
_یادمه گفتین مادرتون مریضه!
_اه نه اون زن بیچاره تنها مریضیش تو زندگی منم و بچههام. با اون بهونه رفته بودم ترتیب یه کاری رو بدم. پسرهی دیوونه یه فاحشه بیست و نه ساله رو حامله کرده بود!
اینبار نگاه متعجب بکهیون که هنوز مهرهی اسب بین انگشتاش بود بالا اومد.
_چی؟
_خوشبختانه زود متوجه شدیم و خود دختره هم قصد نگه داشتنش رو نداشت وگرنه من تا الان مادربزرگ شده بودم اونم از دختر روسپیای که نه سال از پسرم بزرگتره!
_به نظرم ارباب هیروکی باید بیشتر مراقب باشن. اگه پدرشون یا بانوی اول چیزی بفهمن سخت میشه از عواقبش فرار کرد.
_خداروشکر هرچقدر که پسرام خنگ و بدرد نخورن من حواسم جمعه. کل زندگیم شده مراقبت از رازهای این بچه ها...
بکهیون لبخندی زد و بعد از آخرین حرکت نگاه پیروزمندانهاش رو به زن روبروش که کیمونوی گلبهی رنگش سنش رو کمتر هم نشون میداد دوخت
_فکر میکنم باید یه تغییری توی تاکتیک هام بدم بازی تو خیلی پیشرفت کرده. این پنجمین باریه که پشت سرهم ازت میبازم.
بانوی دوم که با چهرهی متفکری به صفحه شوگی خیره شده بود گفت و بکهیون با خنده از قوریای که روی میز کنار دستشون بود داخل فنجونهاشون چای ریخت.
این بازی رو اولین بار همین زن بهش یاد داده بود. هشت سال پیش زمانی که بعد از دوماه تازه تونست با عصا فقط سر پا بشه و بعد بدون تکیه دادن به چیزی سر جاش بشینه بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی میکرد. مینا و پسرش همون هفتهی اول از اینجا رفته بودن و بقیه اهالی خونه هم تمایلی به ارتباط با اون نداشتن. تقریبا به جز خدمتکاری که در طول روز چندباری بهش سر میزد هیچکس رو نمیدید تا اینکه یک روز بی مقدمه و بی دلیل سروکله بانوی دوم و دو بچهی کوچکترش توی اتاقش پیدا شد.
ظاهراً چند هفته پیش از اون هم تنهایی برای چک کردن وضعیتش به اونجا رفته بود ولی بکهیون چیزی به خاطر نمیآورد. اون روز ولی همراه خودش بچهها و یه جعبه چوبی که داخل خودش مهرههای شوگی رو نگه میداشت آورده بود و یک دفعه جلوی بکهیون نشسته بود. جملهای شبیه "تنهایی یه گوشه نشستن آدم رو دیوونه میکنه" به زبون آورده بود و شروع به چیدن مهرههای شطرنج کرده بود. از اون موقع به تنها دوست و همدم بکهیون توی عمارت تبدیل شده بود.
هرچی زمان میگذشت بکهیون مطمئن میشد رفتار قبلی بانوی دوم از سر حماقت و حسادت بی دلیل بوده. حتی یکبار از خودش شنیده بود اینکه مدام سعی میکرده بکهیون رو برای کارهای مختلف به اتاق خودش بکشونه به این دلیل بوده که میترسیده بکهیون و بانوی اول که به ظاهر مشکلی با اومدن بکهیون به اونجا نداشت بعدا برعلیه اون و بچههاش بشن.