🍂part 3_1🍂

183 45 52
                                    

تابستان 1918

هوای اتاق کوچیکی که با لامپ زرد کوچیکی روشن شده بود گرم و خفه به نظر میومد و چانیول که پیشونیش درحال نبض زدن بود با دهن خشک شده به سقف خاک گرفته و کثیفش خیره شده بود.
همه چیز اتاق حتی نقاشی قدیمی‌ای که به یکی از دیوارها آویز شده بود دلگیر و غم انگیز به نظر میومد.
زنی که با بدن برهنه‌اش روی شکمش خوابیده و درحال نفس نفس زدن بود با خنده‌ی بی صدایی دستهاش رو دو طرف سر پسر نوجوونی که ظاهرا به اصرار دوستهاش به اونجا اومده بود، گذاشت تا تنش رو کمی بالا بکشه.

_دوسش داشتی؟

با همون لبخند معذب کننده پرسید و نگاه چانیول با خجالت به اطراف چرخید.

_ممنونم!

با صدای خفه‌ای گفت و اینبار زنی که احتمالا حدود سی سال داشت خنده‌ی بلندی سر داد و از روی شکم چانیول که با وجود سن کمش ورزیده به نظر میومد بلند شد.

_چرا میخندی؟

چانیول درحالیکه نیم خیز میشد با اخم محوی بین ابروهاش پرسید و باعث شد زنی که حتی اسمش رو بهش نگفته بود یبار دیگه بخنده.

_نمیدونم. تا حالا کسی اینقدر بامزه ازم تشکر نکرده بود...

چانیول بی اختیار نسبت به اولین زنی که باهاش همبستر شده بود احساس دلسوزی کرد ولی چیزی نگفت چون سروصدای زیاد اتاق بغلی دوباره خجالت زده اش کرده بود.
همه چیز امشب زیادی عجیب و غریب به نظر میومد درحدی که قبل از اینکه زن فاحشه‌ای که همراهش به اتاق اومده بود شروع به بوسیدنش کنه فکر میکرد داره خواب میبینه.

_سانگو...

زن روبروش حین پوشیدن کیمونوی زرد رنگش زمزمه کرد و بعد لبخندی به صورت گیج چانیول زد.

_اسمم سانگوئه!

اوبی نسبتا کوچیکش رو با عجله دور کمرش پیچید و بندهاش رو در آخر جلوی شکمش گره زد. طوری به نظر میومد که انگار عجله داره و میخواد فورا از اونجا فرار کنه.

_هروقت اومدی شیمابارا خوشحال میشم بهم سر بزنی تاروسان.

قبل از بیرون رفتن از اتاق با همون لبخندی که ردی از مهربونی داشت گفت و بعد درحالیکه موهاش رو با یه گیره جمع میکرد از اتاق بیرون رفت تا چانیول که هنوز روی تشک کهنه و رنگ و رو رفته نشسته بود بالاخره خودش رو جمع و جور کنه و بلند بشه.
شلوار بزرگ مشکی و کیمونوی سرمه‌ای رنگش رو پوشید. موهای بلندی که گره پارچه‌ی دورشون شل شده بود رو یبار دیگه بست و همین که کمربندش رو روی کیمونو محکم کرد از اتاق بیرون اومد.
داخل راهروهای طبقه دوم سرک کشید و وقتی نتونست سانگو رو پیدا کنه به سمت پله‌ها رفت.
صدای خنده‌ و صحبتهای یکی دو نفر از همراهاش رو که از طبقه‌ی پایین شنید قدمهاش رو سریعتر کرد تا بهشون برسه.
امروز بعد از ظهر تازه همراه به عموش و سه نفر دیگه به کیوتوی همیشه شلوغ و پرسروصدا رسیده بودن و عموش بلافاصله برای دیدن آقای ایواتا که ظاهرن رئیسشون حساب میشد به یه مهمونی توی محله‌ی گیون رفته بود.
اون چهار نفر روهم به اختیار خودشون گذاشته بود تا چند ساعتی هرطور که می‌خوان تفریح کنن.
 
تاکشی، هاکو و کنجی  که هر سه نفر دوستهای چانیول به حساب میومدن و چندسال گذشته رو باهم توی اوساکا گذرونده بودن، به ترتیب هجده ، شونزده و پونزده ساله بودن ولی با اینحال چانیول بینشون بی تجربه ترین بود.
همین که ارباب گفته بود میتونن برای چند ساعت هرکاری می‌خوان بکنن بلافاصله تاکشی که تقریبا هر دوماه یکبار به کیوتو میومد اونارو از گیون بیرون برد چون با اینکه همه چیز توی این محله وسوسه برانگیز و بی نقص به نظر می‌رسید ولی واقعا برای آدمایی مثل اونها جایی نداشت!  اگه پولی که هر چهار نفر داشتن رو روی هم میگذاشتنم باز نمیتونستن وارد یه چایخونه‌ها بشن و پشت یکی از میزهاشون بشینن!

IchouWhere stories live. Discover now