Part 10

52 8 0
                                    

(با حرف جیمین همه جاشون خشک شده بودن و سکوت عجیبی بین هر هشت نفرشون بود،مینسوک رفت جلو و بیبی چک رو پرت کرد تو صورت کوک ،جیمین که فقط از سر شوخی اون حرف رو زده بود هم لال شده بود)
کوک:ا.این ک..که منفیه!
(پسرا نفسشون رو دادن بیرون و خیالشون راحت شد که مینسوک شروع کرد به قهقه زدنو گفت)
مینسوک:ترسیدین مگه نه؟
جیمین:بابا زهره ترکمون کردی!
(کوک عرقشو از رو پیشونیش پاک کردو گفت)
کوک:این چه مسخره بازییه!؟
مینسوک: مسخره بازییه که خودت شروع کردی جئون جونگ کوک!
-کوک:فقط لحظه ای که بیبی چکو پرت کرد تو صورتم داشتم همونجا سکته رو میزدم!داشتم از کوره در میرفتم که تا مینسوک دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه با صداش آروم شدم!لبخند رو لبم اومد..
—————————
(ساعت سه بعد ظهر)
مینسوک:من میرم بیرون خرید کنم!بادیگاردارو صدا کن
کوک:باشه عشقم ،برو هرچی دوست داری بخر
-جیمین:باشه عشقم؟از این دلبری کردن واسه همدیگهشون خسته شد بودم داشت حالم بهم میخورد
تهیونگ:منو جیمینم باهات میایم!
مینسوک:خود دانید!
——————————-
(مینسوک در فروشگاه Zara )
تهیونگ:جیمین،بنظرت کوک خریدایی که مینسوک کرده رو بینه چه حالی میشه؟
جیمین:نمیدونم ،ولی از ریکاشنش به ما میترسم! مطمئنن با مینسوک هیچ کاری نداره ولی حساب مارو میرسه،البته خودش کفته هرچی میخوای بگیر.
-برای اینکه عصبانیتم از کوک رو خالی کنم میخواستم جیبشو خالی کنم،ولی عمرا به همین راحتیا جیبش خالی شه! هفته پیش داشت تو اتاقش کار میکرد که منم رفتم که بهش چایی بدم شنیدم داشت میگفت:'یه میلیارد دلار خرج یه روز منه احمق!'یه میلیارد دلار!من تو کل بیست چهار سال زندگیم صد هزار دلارم خرج نکردم!به معنای واقعی پشمام ریخته بود!پس برام مهم نبودش که قیمت لباسایی که می‌خرم چقدره!،نزدیک فقط صد دست لباس مارک و کوک پسند خریده بودم شدش ده هزار دلار! جیمین که فاکتورو دید گفت:٫فقط ده هرزار دلار؟ یکم بیشتر بخر خب!
مینسوک:کل فروشگاشوخریدم بس نیس؟
تهیونگ:نه جئون مینسوک! بس نیس
-جئون مینسوک؟چشم غره ای به تهیونگ رفتمو گفتم بریم کافه رستوران یه چیزی بخوریم ،نزدیک سه ساعت بدون نشستن چرخونده بودمشون فکر کنم داشتن تو دلشون فحش بارونم میکردن
تهیونگ بیاید بریم رستوران فستفودی همین مرکز خرید!خوبه؟
مینسوک:عالیه!بریم
———————————-
جیمین:آروم بخور یکم !غذا فرار نمیکنه ها
-جیمین:از کیوتی مینسوک موقع غذا خوردن هرچی بگم کمه منو تهیونگ محو خوردن مینسوک شده وبودیم هر هر میخندیدیم،از موقعی که مینسوک وارد زنگیمون شده زندگیمون به خودش رنگ گرفته !
مینسوک :گشنمه خب!چیکار کنم؟
جیمین :هیچی !
-همینجوری داشتم با اشتها غذا میخوردم که چشم افتاد به میز پشتی تهیونگ،سانیا با یه پسر دیگه بود! بر لحظه ای اشک تو چشام جمع شدش و غذا رو گذاشتم کنار
تهیونگ:چیشده مینسوک؟چرا زل زدی به پشت سر من
(تهیونگ برگشت تا ببینه پشت سرش چیه که مینسوک اینقدر محوش شده)
مینسوک:خ..خواهرمه!
تهیونگ:چی؟
جیمین:جدی؟ پس اون پسره کیه؟
مینسوک :او..اون ...اون چول هینه!
جیمین:چول هین کدوم خره ای؟
مینسوک:دوست پسرم
تهیونگ:دوست پسر سابقت!
مینسوک: او..دست سانیا رو گرفته!
جیمین:نمایش دعوا جالبی قراره برگزار شه منم ردیف اولشم!
-غذارو گذاشتم تو بشقاب دستمو تمیز کردمو رفتم بالا سره اون خیانت کار و سانیا،باورم نمیشدشوسعی کردم گریمو لاپوشونی کنم
+م..مینسوک!
چول هین:چرت نگو! اون مطمئنن تا الان مرده
-چرت نمیگه!
(چول هین با صدای مینسوک از پشت سرش رنگش پرید  و سریع دستشو از دست سانیا که با عشق گرفته بود در آورد )
چول هین:مینسوک!عشقم!حالت خوبه؟
تهیونگ:قراره دعوای بزرگی درست شه،خیلی وقته دعوا ندیدم
(مینسوک اینقدر عصبانی بود که کل رستورانو گذاشته بود رو سرش)
-دهنتو ببند عوضی اشغال !تو چی سانیا ها؟واقعا برات متاسفم!چشم منو دور دیدی بیشوعور عوضی،بهت نشون میدم دختره ی هرزه!
+بس کن دیگه!تو جای من بودی چیکار میکردی ها؟تو چول هین به هم نمیخوردین!منو چول هین قبل از اینکه تو باهاش آشنا شی باهم بودیم !
-با این حرف سانیا انگار یه تیر تو قلبم خالی شدش عصبانیتم از کوک با عصبانیتم از چول هینو سانیا باهام قاطی شده بودش و حتی اگه همشونم میکشتم آروم نمیگرفتم همه ی غذاهای روی میزو ریختم زمین یه سیلی در گوش سانیا خوابوندم،اونم کم نیاوردو موهای منو کشید.منم در عوض موهای اونو کشیدم مراسم گیس کشونی را انداختیم،انداختمش زمین روش نشستمو هرچی عصبانیت از کوک و خودش داشتم رو با کتک زدنش خالی کردمو بعدش از روش بلند شدم رفتم سمت چول هین
چول هین:مینسوک !ت..تروخدا واستا!بخدا سوئتفاهم پیش اومده !
مینسوک:پس سوئتفاهم ها؟
چول هین:اره عشقم.
مینسوک:مرتیکه هرزه!خوبه اونشب بهت ندادم!و گرنه الان جلو چشام زنده نبودی!
-تهیونگ : پشمام به معنای واقعی کلمه ریخته بودش،دومین باری بودش که مینسوک رو عصبانی اونم به این شدت میدیدم،سانیا رو جوری زده بود که بیهوش شده بود الانم رفتش سراغ اون مرتیکه عوضی،برگشتم خطاب به جیمین گفتم:
تهیونگ:دعوا کردنش حرف نداره مگه نه؟
جیمین:دقیقا،بریم کمکش؟
تهیونگ:بنظرم همینجا بشنیم و لذت ببریم بهتره
جیمین:ولی خدایی خیلی خوب چول هینو،اوییی زد تو دیکش!
(تهیونگ برا مینسوک دست زدو گفت)
تهیونگ:افرین همینجوری ادامه بده!زندش نذاررر
جیمین:کوک مارو میکشه!
تهیونگ:قبلش مینسوک اونو میکشه!
(مینسوک که چول هینو تا حد مرگ زد بعدش ولش کرد .با چشای قرمزش اومد سمت تهیونگ و جیمین)
جیمین :م..مین..مینسوک حال.حالت خوبه؟
-بهتر از این نمیشم!
تهیونگ :برا امروز بسه بیا بریم خونه!
-اول تفنگتونو بدین!
جیمین:جانم؟؟
-حرفمو دوبار تکرار نمیکنم!
-جیمین:برا اولین بار از مینسوک ترسیده بودم و سعی کردم بیشتر از این عصبیش نکنم
جیمین:بلدی باهاش کار کنی؟
-اره!
تهیونگ:بیا برا منو بگیر،سبک تره!
(مینسوک اسلحه دوتاشونو گرفت رفت سمت سانیا و چول هین پسرا هم جون بهش اعتماد نداشتن بلند شدن رفتن بقلش تا ببینن چطوری تیراندازی میکنه)
{قبلش همه ی مردم رستورانو ترک کرده بودن}
-تهیونگ:مینسوک دو تا اسلحه هارو دستش گرف و به سمتشون نشونه گرفت اول چشم سمت راستشو بست و نشونه گرفت ،بعدشم چش سمت چپو بست و نشونه گرفت ،مثل یه تک تیرانداز ماهر،من جیمین با این حرکتش سعی کردیم ازش فاصله بگیریم تا خودمونم به فنا نریم،
جیمین خطاب به من گفت:
جیمین:بنظرم مینسوک هم وارد گروهمون به عنوان تیرنداز کنیم،نظرت چیه؟
تهیونگ :فعلا مواظب باش کلت به فنا نره
(مینسوک یه تیر تو سر دوتاشون خالی کرد نشست رو زمین بقل سانیا و چشای سیاه رنگشو بست)
(فلش بک به بیست سالگی مینسوک و نوزده سالگی سانیا)
-حالت خوبه سانیا؟
+خوردم زمین!خیلی پام درد میکنه
-کی انداختت زمین؟
+مانیا(دوستش)
-ازش فاصله بگیر!
+چرا؟
-بعدا به حرفم میرسی
+مینسوک
-بله؟
+بیا حتی اگه به قیمت جونمونم بودش بهم صدمه نزنیم!(اون موقع یه هفته قبل از این بود که سانیا با چول هین آشنا شه)
-باشه،چیشد که این حرفو زدی؟
+همینجوری!...قول میدی که همیشه مواظب خواهر کوچولوت باشی؟
-به شرطی که تو هم به من از پشت خنجر نزنی!
+خنجر چی هست؟تا حالا چیزی به اسم خنجر نشنیدم،تو میدونی چیه؟
(مینسوک با خنده میگه )
-بیا بریم الان مامان میاد میبینه هنوز بیداریم میکشتمون!
+با نوزده سال سن هنوز از مامانم میترسم
(همینجوری که داشتن میخنیدین رو تختشون دراز کشیدن و همیدگرو بقل کردن و خوابیدن)
(پایان فلش بک)
-چشام پر اشک شدش ولی نمیخواستم گریه کنم،منی که آزارم به مورچه نمیرسید خودم با دستای خودم خواهرم،پاره تنمو کشتم،زیاده روی کرده بودم!خیلی زیاد!دستشو سفت گرفتمو گزاشتم رو گونم ناز کردم، اشکم جاری شدش دستشو ول کردمو رفتم سمت پسرا
تهیونگ : حالت خوب..خوبه؟
-من ..خواهرمو کشتم!
جیمین:تهیونگ تفنگارو از دست های خونی مینسوک کشید بیرون باهم بریدمش سمت ماشین تا موقعی که به امارت نرسیم حتی یه کلمه هم حرف نزدش،شاید یکی از غم انگیز ترین مرگ های زندگیم رو امروز تجربه کردم!دلم برا مینسوک سوختش
————————————
ادامه دارد....
تازه داستان داره شروع میشههه

•DIGGER•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora