END....💔

62 9 10
                                    

اول از همه میشه ووت بزاری؟
با آهنگ (Never cry
(Kim yoon بخونید

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
یک ثانیه..
یک دقیقه..
یک ساعت...
یک روز...
یک هفته...
یک ماه...
یک سال....
اره یک سال...
یک سال از آخرین دیدارشون میگذره... ولی قرار بود یک ساعت دیگه همیدگرو بیینن،چون بهم قول داده بود.

چند ماهی میشد که کسی کوک رو ندیده بود
اون هر ثانیه رو دنبال مینسوک میگشت ولی بعد سه ماه امیدشو از دست داد و بعد یک شب دیگه کسی ندیدتش
هیونگاش بدجوری نگران کوک بودن چون سابقه نداشت برای یک موضوع اینقدر بشکنه،حتی چاوون ،چاوونی‌ که یه مدتی کوک براش جون میداد هم نتونسته بود با کوک همچین کاری بکنه.
کسی اجازه وارد شدن به اتاقش رو نداشت
کسی اجازه حرف زدن باهاشم نداشت ولی
شبا ،جیمین موقع خوابیدن میرفت دم اتاق کوک و از پشت در بهش شب بخیر میگفت.
"شب بخیر کوک"
و طبق معمول سکوت....
بعضی از صبح ها میدید که کوک با عجله از خونه خارج میشه و شب ها دیر‌وقت برمیگرده
حداقل خوشحال بود از اینکه کوک هنوز توی خونست با این حال که کسی نمی بینتش.
سر سفره جای مینهو و مینسوک خیلی خالیه
هنوز که هنوزه صدای خنده های دختر تو گوشش میپیچید
دختری که کوکو یه شبه عاشق خودش کرد...
دختری که از درد میخندید...
دختری که چراغ خونه شده بود ..
دختری که همه رو به طرز شگفت انگیزی میخندوند...
دختری که حالا معلوم نیست کجاست...
معلوم نیست داره چیکار میکنه...
معلوم نیست غذا خورده یا نه...
معلوم نیست چه اتفاقی برای بچش افتاده...
معلوم نیست که زندست یا نه....
اگه به عقب برمیگشت،هیچ وقت اجازه نمیداد کوک با هارون شرط ببنده.
حداقل الان کوک حالش بهتر بود...
مطمئن بود تا الان تمام کتاب های توی اتاقش خاک گرفته
"آخرین بار"کتابی که خیلی دوسش داشت و از موقعی که شناخته بودتش اون کتاب رو تو دستش دیده بود
کامل یادش نمیومد ولی کتاب درباره پسری بود کع عاشق یه دختر میشه ولی چون فرشته بوده و فرشته ها اجازه عاشق شدن نداشتن نتونست به عشقش برسه.
از گوشه ی چشمش اشکی سرازیر شد
کوک فرشته ی داستان بود و اون دختر هم مینسوک..
چرا کوک؟
چرا دونسنگ کوچولوش؟
اه...این دنیا به خوب ها هم بدی کرده
چه برسنه به بدهاش.
شرایط زندگی کوک رو اینجوری بار آورده بود
یه پسر سرده خشن
ولی هیچ کس ندونه اون میدونه که درون کوک هنوز یه پسر بیست ساله ی ساده هست.
بعضی لز شبا صدای زجه و گریه کردنش کل عمارت رو پر میکرد.جوری که شوگا که شاید بی احساس ترین فرد هم تو کل زندگیش بوده دلش میگرفت و از خونه میزد بیرون
همه نگرانش بودن ولی نمیتونستن کاری کنن.
کاری هم از دستشون بر نمیومد
میخواستن بهش بگن مینسوک و بچتو فراموش کن؟
اه،...یعنی مینسوک بچه رو به دنیا آورده؟
اره،سه ماه پیش باید دنیاش می آورد
به دنیاش می آورد تا بمیره..
ما برای مردن زندگی می‌کنیم نه برای زندگی کردن
یاد هیجان کوک میافتاد
بیشتر اوقات کوک میومد پیشش و از برنامه هایی که برای بچش داره صحبت میکرد
یه اشک دیگه
قرار بود نزاره بچش سختی بکشه
یه اشک دیگه
قرار بود براش بهترین پرستار بچه رو بگیره

•DIGGER•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora