1 🌊

306 78 1
                                    

اولین دیدار ما خیلی عاشقانه نبود...

در واقع اصلا عاشقانه نبود!

ساعت 7 صبح شنبه 5 مارس،که حساسیت فصلی امونم رو بریده بود و چشم‌هام پف کرده و آبریزش بینیم تمومی نداشت.شلوارک خرسی محبوبم رو پوشیده بودم و با موهایی که بیشتر شبیه لونه کلاغ بود مسواک میزدم.

اون هم وضعش بهتر از من نبود.موهای موج‌دارش با شلختگی روی صورتش ریخته بودن و قسمتی از ‌پیراهنش هم از توی شلوارش بیرون زده بود.البته فراموش نکنیم که این دیدار اتفاقی به لطف جونگکوک بود.برادر کوچیک سر به هوام که توی راه دانشگاه یادش افتاده بود تحقیقی که یک ماه تمام روش کار کرده رو یادش رفته و مجبور شده بود به سرعت برگرده و برش داره. همراه دوستش،کیم تهیونگ.

اون زودتر به خودش اومد و در حالی که وسط پذیرایی آپارتمان کوچیکمون ایستاده بود، تا کمر خم شد و خودش رو معرفی کرد.من هم از‌ اونجایی که مسواک توی دهنم بود، فقط با بیحالی سری تکون دادم و رفتم.کمی بعد هم کوکی که یک مشت کاغذ زیر بغلش زده بود،اون رو به سرعت دنبال خودش کشید و رفت.آخرین چیزی که شنیدم صدای بلند خداحافظی اون پسر و به دنبالش صدای محکم به هم خوردن در بود.

بعدا از کوکی شنیدم که دانشجوی سال دوم نقاشیه و چندتایی کلاس مشترک با اون داره.من اون سال، یه سال چهارمی ادبیات بودم.خوشحال بودم که کوکی برای خودش دوست صمیمی پیدا کرده و دیگه تنها نیست.از وقتی که بخاطر دانشگاه، اول من و بعدش اون به سئول اومده بودیم،از دوست‌هاش جدا شده
بود و منم کمی نگران داداش کوچولوم بودم.چون اون بچه پرانرژی بود و من هیچ وقت نتونستم توی ماجراجویی هاش همراهش باشم.

خیلی خسته تر از این حرفا بودم...

~♡~

های!
خب این مولتی‌شات خیلی وقت بود که اینجا خاک میخورد...
امروز به سرم زد آپش کنم؛ ده پارته و چندروز یه‌بار آپش میکنم~

و فکرکنم باید یه توضیحی هم درباره بوک سولمیت بدم که آنپابلیش کردم، احتمال زیاد تابستون ادامش میدم و ویرایش میکنم...

پس امیدوارم خوشتون بیاد:)

Color Blind | TaegiWhere stories live. Discover now