5 🌊

176 66 8
                                    

از اول نباید دعوتش رو قبول میکردم.چشم‌هام از اشک پر شده بود و تنها یک تلنگر کافی بود تا اقیانوس چشم‌هام روی گونه‌هام بریزه.احساس ضعیف بودن میکردم.

"هیونگ چرا ساکتی؟از نقاشی‌ها خوشت نیومده؟!"

چی باید می‌گفتم؟ تا اومدم لب باز کنم قطره اشک روی گونه‌هام سر خورد و پایین افتاد.لعنت! زیرنگاه متعجب تهیونگ و کمی ترحم برانگیز جونگکوک، چرخیدم و سمت اسانسور رفتم.با رسیدن به حیاط فقط تندتر راه میرفتم تا به در خروجی برسم.

"هیونگ صبرکن!خواهش میکنم!"

وسط حیاط ایستادم.کمی بعد درحالی که نفس نفس میزد به من رسید.

"میشه..بشینی تا یکم..حرف بزنیم؟"

خب من گفته بودم که نمیتونستم مقابل اون مقاومت کنم؟تنها سری تکون دادم و به سمت آلاچیقی که اون نزدیکی بود رفتم.

"ببخشید تهیونگ من منظوری نداشتم.نمیخوام بد برداشت کنی که نقاشی‌هات قشنگ نیستن یا هرچیز دیگه‌ای فقط..فقط من..من.."

دست‌هام به وضوح می لرزید.تا یه حمله عصبی فاصله زیادی نداشتم که دست گرمی روی دست‌های یخ زدم نشست.سرم رو بالا آوردم و صورت تهیونگ رو توی چندسانتی صورتم دیدم.چرا تا حالا دقت نکرده بودم که یه چشمش پلک دوم داره و اون یکی نداره؟یا یه خال کوچیک و بوسیدنی نزدیک چشم و یکی گوشه لبش داره؟خیلی شبیه خدایان باستانی نبود؟چطور فردی به این زیبایی واقعی بود؟!

"هی هیونگ! آروم باش.یکم صبرکن الان برمیگردم."

با سرد شدن دوباره دست‌هام و محو شدن تصویرش از جلوی چشم‌هام، از خلسه بیرون اومدم.به سرعت رفت و کمی بعد با یک لیوان که نمیتونستم محتویاتش رو تشخیص بدم برگشت و اون رو به دستم داد.

"یکم بخور تا حالت بهتر بشه."

"ممنون."

زیرلب گفتم.کمی خوردم آب پرتقال بود.آرومتر شده بودم.تهیونگ تنها در سکوت نشسته بود و به من نگاه میکرد.

"من از بچگی نقاشی کشیدن رو دوست داشتم.هروقت کسی ازم میپرسید میخوای چیکاره بشی میگفتم یه نقاش بزرگ! بعدش اونها یا با ترحم بهم نگاه میکردن و ساکت میشدن و یا میزدن زیر خنده و مسخرم میکردن."

نیشخند تلخی زدم و نگاهم رو به تهیونگ که با اخم و جدیت به من خیره شده بود دادم.

"خب یه جورایی حق داشتن.بچه‌ای که کوررنگی داره و دنیاش توی رنگ‌های سیاه و سفید خلاصه میشه نقاش شدنش جوک ساله! بعد از اون فهمیدم که فقط باید رهاش کنم برم سراغ یه کار دیگه.متاسفم،با دیدن نقاشی‌هات کنترل خودم رو از دست دادم و یاد خاطراتی افتادم که سال‌هاست ازشون فرار میکنم و سعی میکنم فراموششون کنم."

انگشت‌هام رو با شدت دور لیوان شیشه‌ای حلقه کردم.

"هیونگ من...فقط خیلی متاسفم.من نمیدونستم که... ."

"هی نمیخواد چیزی بگی.بیا بریم پیش کوکی هوم؟"

سرش رو پایین انداخت و همراه هم، به سمت کارگاه راه افتادیم.برای اینکه از دلش دربیارم تمام جرئتم رو(ذره ذرهاش رو)جمع کردم و دستم رو به آرومی بین دستش هل دادم.اولش کمی شکه شد و سرش رو بالا اورد با حالت گیج و سوالی نگاهم کرد، اما بعد با دیدن لبخند من، اون‌هم خندید و دستم رو محکم تر گرفت.

کوکی با دیدنمون از روی صندلی بلند شد و من رو به آغوش کشید.به لباسش چنگ زدم و سرم رو توی سینش مخفی کردم.درسته که من بزرگتر بودم، اما در برابر جثه‌ی اون فرقی با یه بچه کوچولو نداشتم(از اول نباید اجازه میدادم که پاش رو توی باشگاه بذاره).آغوشش من رو توی خودش حل میکرد و بهم آرامش میداد،مثل همیشه.کمی بعد ازش جدا شدم و لبخند کوچیکی زدم که یعنی حالم خوبه.نفس راحتی کشید و موهام رو به هم ریخت.

"یاااا دست به موهای من نزن خرگوش گنده!"

تهیونگ و جونگکوک خندیدن و با شوخی‌های کوکی، کمی جو بینمون عوض شد.روی کاناپه گوشه کارگاه نشسته بودیم و من نگاهم رو روی تابلوها می‌گردوندم.چه حیف که نمیتونستم رنگ‌هاشون رو ببینم.تهیونگ با یادآوری چیزی به سرعت بلند و مشغول زیر و رو کردن وسایلش شد.با پیدا کردن چیزی برگشت و اون رو به دستم داد.یه دفتر بزرگ بود.

"این دفتر طراحیمه.توش اتود میزنم و هر طرح کوچیک و بزرگی که به ذهنم میرسه رو توش میکشم. همش سیاه و سفیده.گفتم شاید دوست داشته باشی ببینیش."

با کنجکاوی دفتر رو باز کردم.اون طرح ها زیباترین چیزهایی بودن که توی کل زندگیم دیده بودم.میشه گفت هرچیزی که جلوی چشمش اومده بود رو کشیده بود.از گل ها و پروانه های کوچولو گرفته تا دریا و خورشید و ماه.ده‌ها طرح دست وچشم و آدم‌های رندوم و شخصیت های تخیلی و... .حتی کوکی هم با شگفتی به اونها نگاه میکرد.به صفحه آخر رسیده بودم.طرح اولیه یه انسان بود با چشم‌های گربه‌ای و... متوجه نشدم چی اتفاقی افتاد که دفتر به سرعت از توی دستم کشیده شد.من و کوک اول با تعجب به جای خالی دفتر زل زدیم و بعد نگاهمون رو به تهیونگی که دفتر رو توی بغلش گرفته بود و فشار میداد دادیم.

"خب چیزه...میدونین اون طرح هنوز کامل نشده. و...آها...دوست ندارم کسی نقاشی‌هام رو تا وقتی که کامل نشدن ببینه."

بعد هم لبخند مصنوعی زد و چشم‌هاش به شکل دوتا هلال دراومدن.این از همون عادت های عجیب هنرمندا بود؟! من و کوک کوتاه به هم نگاه کردیم و شونه بالا انداختیم.

Color Blind | TaegiTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon