2 🌊

219 71 5
                                    

دیدار بعدی ما درست یه هفته بعد بود.وقتی که از دانشگاه به خونه برگشتم صدای خنده هایی رو از نشیمن شنیدم.تهیونگ و جونگکوک روی زمین پهن شده بودن و پیتزا میخوردن.

پسرنقاش با دیدن من سریع بلند شد و نزدیک بود قوطی نوشابه‌اش رو روی فرش بریزه.فرش سفید عزیزم! خوشبختانه کوکی لحظه آخر گرفتش و من رو از یه سکته قلبی حتمی نجات داد.

"سلام یونگی هیونگ!ببخشید بدون اجازه مزاحمتون شدم."

هیونگ؟ما کی انقدر صمیمی شده بودیم؟!

زیر لب سلامی کردم و میخواستم به اتاقم برم که جعبه پیتزایی به سمتم گرفت.

"اینو برای شما گرفتیم."

کوکی ادامه داد:

"هیونگ استادمون از اون تحقیق خیلی خوشش اومد و برای همین خواستیم جشن بگیریم."

جعبه رو از دستش گرفتم.

"ممنون."

اون لحظه اولین باری بود که من لبخندش رو دیدم.یه لبخند جعبه‌ای که قسم میخورم میتونستم باهاش تمام دندون‌های ردیفش رو ببینم.برای فرار از حسی که قلبم رو قلقلک میداد، لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم و به اتاقم پناه بردم.از کوکی شنیده بودم که دوستش توی دانشگاه خیلی معروفه و کلی خاطرخواه داره، ولی به گفته کوک به هیچ کدوم از دخترایی که دور و برش میپلکن اهمیتی نمیده.(نمیخوام به قیافه بغ کرده و غرغرهای کوک درباره اینکه خدا شانس رو به کی میده و بدشانسیش توی روابطش اشارهای کنم).خب این یه جورایی عجیبه! اون پسر اگر میخواست با یکی از اون
لبخندهاش که حتی قلب یخ‌زده منم آب میکرد، میتونست دل هر دختری رو ببره.

کیم تهیونگ!
تو داشتی باعث میشدی بیشتر بهت فکرکنم و راجب بهت کنجکاو باشم و من اصلا از این وضع خوشم نمی‌اومد.

Color Blind | TaegiWhere stories live. Discover now