1 : ویلیام تاملینسون

153 9 1
                                    

هلو گااااااایز 😎👋🏻

با دومین داستانمون دوباره اینجاییم 💫

امیدوارم از خوندنش لذت ببرین ❤️

و اگه خوشتون اومد وُت و کامنت رو فراموش نکنین 😌👋🏻

بریم سراغ پارت اول داستانِ " عشقِ بی گناهِ من " 💙💚




در رو باز کرد و صدای آویزی که جلوی در بود رو شنید . نگاهی به آویز کرد :
_ خب ! یه روز خسته کننده ی دیگه هم شروع شد !

با بی تفاوتی به سمت کانتر کافه رفت و صدای پر انرژی ناتالی رو شنید :
_ هری ؟؟؟ صبح بخیر !

هری نگاهش رو بالا آورد ، از این تعجب میکرد که اون دختر این همه انرژی رو اول صبح از کجا میاره :
_ نات ! چه خبرا ؟

_ روز قشنگیه ، نه ؟

هری از پنجره ی بزرگ کافه به بیرون نگاه کرد . هوا بارونی بود و واقعیت اینه که هری از این هوا متنفر بود . باد شدیدی هم می وزید جوری که چند بار در کافه تا حدودی باز و بسته شد . ناچارا لبخند فیکی زد و گفت :
_ از این بهتر نمیشه !

ناتالی با صدای بلند خندید :
_ میدونستم تو هم مثل من عاشق باد و بارونی ! نظرت چیه بعد کافه بریم یه جایی قدم بزنیم و یه چیزایی بخوریم ؟

_ عام ... میدونی نات ؟ فکر نمی‌کنم اونقدر انرژی بعد از کار واسم بمونه و به علاوه این هوا خیلی ناجوره ! حتی ممکنه باد ما رو ببره ... چطوره بذاریمش واسه یه روز تعطیل ؟

_ اوه خدایا هری ! تو خیلی شوخ طبعی ... باشه ... هر جور تو بخوای !

هری سری تکون داد و از ناتالی دور شد و به سمت رختکن رفت . کیفش رو به چوب لباسی آویزون کرد :
_ دختره ی نچسب !
هری باید هر چه زودتر به اون می گفت که علاقه ای به دخترا نداره !

تو آینه نگاهی به خودش انداخت . زیر چشمهاش پف داشت و مقصر همه ی اینا رو نایل می دونست . اون پسر هر وقت شکست عشقی میخورد فقط راه خونه ی هری رو پیدا می کرد و انقدر بیدار نگهش می داشت و گریه میکرد و مشروب میخورد که وضعیت هر دوشون صبح فرداش همین شکلی بود .

هری آهی کشید و از توی کمدش لباس فرمش رو درآورد . تی شرت سفید با آرم " کافه ی پرنسس پارک " و یه پیشبند که رنگش تقریبا آبی و سبز و سفید بود ... یه چیزی شبیه به فیروزه ای ... سربندش رو از دور مچش باز کرد و موهاش رو باهاش عقب فرستاد .

در حال پوشیدن پیشبند بود که در باز شد و پسر بلوند کافه که حالا یه عینک دودی روی چشمش بود وارد شد . سرش رو پایین انداخته بود و لبخندی روی صورتش نداشت :
_ هی بلوند ؟

نایل سرش رو بالا آورد و عینک رو درآورد :
_ اوه ! صبح بخیر !

_ صبح بخیر ، بهتری ؟

My Innocent LoveWhere stories live. Discover now