10 : ماتیلدا

49 7 8
                                    

هلو گایز ! چه خبرا ؟ 😎👋🏻

میدونم یه مدت آپ نداشتیم ولی حالا ...

قسمت هیجانی و مورد علاقه ی خودم اینجاست ...

پس بیاین بی معطلی بریم سراغش 🤌🏻❤️



لویی به محض ورود به آپارتمانش توی ایتالیا خودش رو روی تخت انداخت و خوابش برد . چند ساعت گذشته بود که با صدای زنگ تلفنش بیدار شد و اسم برنارد رو روی صفحه دید :
_ الو ؟

_ هی لویی ! رسیدی ؟
لویی به ساعت نگاهی انداخت :
_ آره چند ساعتی میشه ...

_ عالیه ! پس توی کافه ی همیشگی می بینمت !

_ می بینمت برنارد .

لویی شماره‌ ی هری رو گرفت و چند لحظه بعد قطع کرد . اصلا چه نیازی بود به هری بگه که رسیده و حالش خوبه ؟ بهتر بود به زین خبر بده . خواست شماره ی زین رو بگیره که گوشیش زنگ خورد و اسم هری روش نشون داده شد :
_ لعنتی ... مگه زنگ خورده بود ؟
گوشی رو جواب داد :
_ الو ...

_ لو ؟
با شنیدن صدای هری ضربان قلبش شدت گرفت :
_ هری ؟

_ رسیدی ؟

_ آره ... چند ساعتی میشه !

_ اوه ... خدا رو شکر . خیلی نگرانت بودم ...

_ نگران ... نباش ... همه چی مرتبه ؟

_ اوهوم .

_ پس من میرم ...

_ حتما باید دو هفته بمونی ؟

_ آره ...

_ پس امیدوارم زودتر دو هفته تموم بشه ...

_ اوهوم ... اگه کاری داشتی میتونی بهم زنگ بزنی ... اوکی ؟

_ باشه !

_ فعلا .
لویی سریع گوشی رو قطع کرد و به کاراش مشغول شد .

یه هفته و نیم از حضور لویی توی ایتالیا گذشته بود و به خاطر یه سری اتفاقات کارش زود تموم شده بود . با برنارد توی کافه نشسته بودن و قهوه میخوردن که تلفن لویی زنگ خورد .

توی این مدت هری سه یا چهار بار با لویی تماس گرفته بود و مسائل کوچیکی رو مطرح کرده بود و لویی می دونست اون از دلتنگیش زنگ میزنه . تماس تصویری بود . لویی گوشی رو برداشت و از سر میز بلند شد :
_ من الان بر میگردم .

برنارد لبخندی زد و سرش رو تکون داد . لویی به بیرون از کافه رفت و گوشی رو جواب داد و با چهره ی هری رو به رو شد :
_ هری ؟؟؟

هری لبخند بزرگی زد :
_ خواستیم سورپرایزت کنیم !

لویی نگاهش رو به صفحه دوخت و دید که دارسی وارد کادر دوربین شد :
_ بابا ؟

_ عزیزم ! حالت چطوره ؟

_ خوبم ... دلم ... واست تنگ شده بود !

_ اوه گاد ... منم دلم واست تنگ شده دارسی !

My Innocent LoveWhere stories live. Discover now